آشنای من
پارت هجدهم
بعد هم دست در دست جولی خیابان را طی میکرد تا به هتل برسند.
اما آدا از وقتی پایش را از قطار بیرون گذاشت سردرد وحشتناکی گرفته بود و به هیچ چیز اهمیت نمیداد جز اینکه باید استراحت کند و بخوابد .بدون حالت نشسته و بدون سر و صدای مسافرین و ریل و تکان خوردن های قطار.پشت سر انها راه میرفت و گه گُداری چمدان را بین دست هایش جابه جا میکرد.
"میخوای ادا؟"
"نه جولی.میخوام تنها باشم."
چطور میتوانست موافقت کند؟وقتی از امروز صبح تا الان که با جولی و اندرو در یک واگن بود هزار بار از خود پرسید من بین یک زوج چیکار میکنم؟
جولی هم انگار از خدایش بود.خندید و به سمت اندرو رفت و با یک کلید به طرف آدا برگشت.
"بیا ادا...اتاق سوم طبقه؟طبقه ی چندم بود اندرو؟"
اندرو که در حال بالا رفتن از پله ها با چمدان های خودش و جولی بود،گفت:
"اول"
"طبقه ی اول ادا.ما هم طبقه بالاییم.اگه کاری داشتی بیا طبقه دوم.خب؟"
سرش را تکان داد و کلید را گرفت.جولی هم دوان دوان به سمت پله ها دوید.آدا روی یک مبل جلوی میز پذیرش هتل نشسته بود و چمدانش را در بغل گرفت و باران فکری اش شروع به باریدن کرد.
فایده این سفر چه بود؟
پاریس هم مثل المان بود.چه فرقی میکرد؟
اول که امد فکر کرد به محض اینکه به اینجا برسد حالش عوض میشود و همه چیز را فراموش میکند،اما نشد.
با عوض کردن موقعیت جغرافیایی،حال آدم عوض نمیشود.وقتی همان ادمی که بودی باشی.
به کلید کف دستش نگاه کرد و بعد اه کشید و بلند شد.
بعد از سه بار تلاش کردن برای اینکه کلید را در قفل بچرخاند چون قفل زنگ زده بود،بالاخره توانست بعد از با تنه زدن به در،ان را باز کند.یک اتاق کوچک نه متری که فقط یک تخت داشت و یک توالت فرنگی و شیر اب.از دور راحت معلوم میشد اما وقتی جلو رفت.با اولین قدم چوب زیر پایش شکست و وقتی شیر اب را باز کرد،بعد از مایع سبز رنگی، اب امد.چمدان و کلید را روی زمین انداخت و روی تخت ولو شد که گرد و خاک از ان بلند شد و مستقیم به ریه اش رفت و آدا را به سرفه انداخت.با خود گفت:
"همین فردا بر میگردم."
و بعد از گفتن این جمله با استشمام بوی نم اتاق چشم هایش را بست.
بعد هم دست در دست جولی خیابان را طی میکرد تا به هتل برسند.
اما آدا از وقتی پایش را از قطار بیرون گذاشت سردرد وحشتناکی گرفته بود و به هیچ چیز اهمیت نمیداد جز اینکه باید استراحت کند و بخوابد .بدون حالت نشسته و بدون سر و صدای مسافرین و ریل و تکان خوردن های قطار.پشت سر انها راه میرفت و گه گُداری چمدان را بین دست هایش جابه جا میکرد.
"میخوای ادا؟"
"نه جولی.میخوام تنها باشم."
چطور میتوانست موافقت کند؟وقتی از امروز صبح تا الان که با جولی و اندرو در یک واگن بود هزار بار از خود پرسید من بین یک زوج چیکار میکنم؟
جولی هم انگار از خدایش بود.خندید و به سمت اندرو رفت و با یک کلید به طرف آدا برگشت.
"بیا ادا...اتاق سوم طبقه؟طبقه ی چندم بود اندرو؟"
اندرو که در حال بالا رفتن از پله ها با چمدان های خودش و جولی بود،گفت:
"اول"
"طبقه ی اول ادا.ما هم طبقه بالاییم.اگه کاری داشتی بیا طبقه دوم.خب؟"
سرش را تکان داد و کلید را گرفت.جولی هم دوان دوان به سمت پله ها دوید.آدا روی یک مبل جلوی میز پذیرش هتل نشسته بود و چمدانش را در بغل گرفت و باران فکری اش شروع به باریدن کرد.
فایده این سفر چه بود؟
پاریس هم مثل المان بود.چه فرقی میکرد؟
اول که امد فکر کرد به محض اینکه به اینجا برسد حالش عوض میشود و همه چیز را فراموش میکند،اما نشد.
با عوض کردن موقعیت جغرافیایی،حال آدم عوض نمیشود.وقتی همان ادمی که بودی باشی.
به کلید کف دستش نگاه کرد و بعد اه کشید و بلند شد.
بعد از سه بار تلاش کردن برای اینکه کلید را در قفل بچرخاند چون قفل زنگ زده بود،بالاخره توانست بعد از با تنه زدن به در،ان را باز کند.یک اتاق کوچک نه متری که فقط یک تخت داشت و یک توالت فرنگی و شیر اب.از دور راحت معلوم میشد اما وقتی جلو رفت.با اولین قدم چوب زیر پایش شکست و وقتی شیر اب را باز کرد،بعد از مایع سبز رنگی، اب امد.چمدان و کلید را روی زمین انداخت و روی تخت ولو شد که گرد و خاک از ان بلند شد و مستقیم به ریه اش رفت و آدا را به سرفه انداخت.با خود گفت:
"همین فردا بر میگردم."
و بعد از گفتن این جمله با استشمام بوی نم اتاق چشم هایش را بست.
۱.۰k
۱۶ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.