پارت هفتم
توی شوک مانده بودم به چشمان سیاهش نگاه کردم
_ت تو م م مرا بوسیدی
+من...من
لبخندی نه چندان پنهان زدم
خواست چیزی بگوید که صدای جیغ مهریماه را شنیدم
سریع از بغلش اومدم پایین و میدویدم جوری میدویدم که انگار فرزند خودم است مهریماه رادیدم که دست خود را گرفته جای دوتا دندان نیش دیدم
+مهریماه عزیزم چه شده
*م مار
دستش را گرفتم
_ممکنه درد داشته باشه
تا میتوانستم دستش را مکیدم تا زهر خارج شود هرچه کشیده بودم را تف کردم مهریماه را به بالی دارم
_پیش پزشک ببرش
دهانم را میشستم ولی مزه خون و زهر از دهانم نمیرفت
اوق میزدم
_خدایا این چه کاری بود
+نامش را حس مادرانه میگذارم
_مادرانه؟
+بلی
_باشه
+خوبید
_نه دارم خفه میشم
+پیش پزشک برویم
در راه سکوت مطلقی بود که سکوت را شکستم
_امروز فردا است که سرما بخوری
+به چه علت؟
_تو مرا بوسیدی
جفتمان سکوت کردیم
+بوسه ای کوتاه بود
_اگر مهریماه جیغ نمیزد ادامه میدادی و سرما میخوردی
+مشکلش چیه
_خدایا توبه
+فکر میکنم بهتر است چند وقتی هم دیگر را ملاقات نکنیم
از همانجا راهمان جدا شد و تا مدتی هم را ندیدیم تقریبا سه تا چهار روز بعد بارش بسیار شدیدی پیش آمد
رعد و برق خیلی زیاد زده میشد اما من ترس کمی داشتم ولی بازم میترسیدم
میدونستم باید از بالی خان دور باشم ولی الان باید باهاش حرف بزنم
تا درب را باز کردم قامت بلندش را توی چهارچوب درب دیدم
+اوه آیبیک خاتون!
_بالی خان! اینجا چه میکنید
+من..من
_به دنبال من بودید؟
+بله
سینه ای ساف کرد و گفت
+رعد برق بسیار شدید شد نگران شما شدم
_راستش منم داشتم به دیدن شما می آمدم چون کم کم داشتم میترسیدم..
+خوب پس هم دیگرو حس کردیم خاتون
جفتمون سرمونو انداختیم پایین
_بیا داخل
+ممنون
_هوم
+هنوز از رعد و برق میترسید؟
_نه آنقدر ولی آری
+میخوای کاملا تمامش کنیم ؟
_دوباره همان کار هارا تکرار میکنیم؟
+میشه آنطور گفت
_مشکلی نیست
وارد بالکن شدیم دستانم را از پشت دوباره گرفت در گوشم زمزمه کرد
+با صدای رعد و برق فکر کن داری لبخند میزنی اونم بعد انتقام سخت که کاری کردی برای مرگش التماس کنی
از دید بالی
میخواستم ببینم چقد خشم درون خودش داره
با لبخندی که زد و چشمانش خشمی را پنهان میکرد مواجه شدم
کمی ترسیدم که کارم سبب اتفاقات بد بشود
اما سریعبرگشت به سمتم دستش را دور کمرم حلقه کرد
_خیلی خیلی ازتون مچکرم
+برای؟
_نشان دادن اینکه چیزی برای ترس نیست اما..
+اما؟
_من ممکنه بازم بترسم
+من هروقت که شما امر کنید میآیم خاتون
_بالی
+بله خاتون
_مرا دوست دارید ؟
قلبم بعد این حرف شروع به تند زدن کرد
نمیتوانستم دروغ بگویم و نمیتوانستم که حقیقت را بگویم
+م من من
_هیش با عمل نشونم بده
بی اختیار بوسیدمش
باران شروع به بارش کرد
آه که چه هوای خوبی بود چه بگویم
_ت تو م م مرا بوسیدی
+من...من
لبخندی نه چندان پنهان زدم
خواست چیزی بگوید که صدای جیغ مهریماه را شنیدم
سریع از بغلش اومدم پایین و میدویدم جوری میدویدم که انگار فرزند خودم است مهریماه رادیدم که دست خود را گرفته جای دوتا دندان نیش دیدم
+مهریماه عزیزم چه شده
*م مار
دستش را گرفتم
_ممکنه درد داشته باشه
تا میتوانستم دستش را مکیدم تا زهر خارج شود هرچه کشیده بودم را تف کردم مهریماه را به بالی دارم
_پیش پزشک ببرش
دهانم را میشستم ولی مزه خون و زهر از دهانم نمیرفت
اوق میزدم
_خدایا این چه کاری بود
+نامش را حس مادرانه میگذارم
_مادرانه؟
+بلی
_باشه
+خوبید
_نه دارم خفه میشم
+پیش پزشک برویم
در راه سکوت مطلقی بود که سکوت را شکستم
_امروز فردا است که سرما بخوری
+به چه علت؟
_تو مرا بوسیدی
جفتمان سکوت کردیم
+بوسه ای کوتاه بود
_اگر مهریماه جیغ نمیزد ادامه میدادی و سرما میخوردی
+مشکلش چیه
_خدایا توبه
+فکر میکنم بهتر است چند وقتی هم دیگر را ملاقات نکنیم
از همانجا راهمان جدا شد و تا مدتی هم را ندیدیم تقریبا سه تا چهار روز بعد بارش بسیار شدیدی پیش آمد
رعد و برق خیلی زیاد زده میشد اما من ترس کمی داشتم ولی بازم میترسیدم
میدونستم باید از بالی خان دور باشم ولی الان باید باهاش حرف بزنم
تا درب را باز کردم قامت بلندش را توی چهارچوب درب دیدم
+اوه آیبیک خاتون!
_بالی خان! اینجا چه میکنید
+من..من
_به دنبال من بودید؟
+بله
سینه ای ساف کرد و گفت
+رعد برق بسیار شدید شد نگران شما شدم
_راستش منم داشتم به دیدن شما می آمدم چون کم کم داشتم میترسیدم..
+خوب پس هم دیگرو حس کردیم خاتون
جفتمون سرمونو انداختیم پایین
_بیا داخل
+ممنون
_هوم
+هنوز از رعد و برق میترسید؟
_نه آنقدر ولی آری
+میخوای کاملا تمامش کنیم ؟
_دوباره همان کار هارا تکرار میکنیم؟
+میشه آنطور گفت
_مشکلی نیست
وارد بالکن شدیم دستانم را از پشت دوباره گرفت در گوشم زمزمه کرد
+با صدای رعد و برق فکر کن داری لبخند میزنی اونم بعد انتقام سخت که کاری کردی برای مرگش التماس کنی
از دید بالی
میخواستم ببینم چقد خشم درون خودش داره
با لبخندی که زد و چشمانش خشمی را پنهان میکرد مواجه شدم
کمی ترسیدم که کارم سبب اتفاقات بد بشود
اما سریعبرگشت به سمتم دستش را دور کمرم حلقه کرد
_خیلی خیلی ازتون مچکرم
+برای؟
_نشان دادن اینکه چیزی برای ترس نیست اما..
+اما؟
_من ممکنه بازم بترسم
+من هروقت که شما امر کنید میآیم خاتون
_بالی
+بله خاتون
_مرا دوست دارید ؟
قلبم بعد این حرف شروع به تند زدن کرد
نمیتوانستم دروغ بگویم و نمیتوانستم که حقیقت را بگویم
+م من من
_هیش با عمل نشونم بده
بی اختیار بوسیدمش
باران شروع به بارش کرد
آه که چه هوای خوبی بود چه بگویم
۶۳۱
۱۱ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.