چشمانت
چشمانت
به تو از دورترین نقطهی شهر، سلام.
سلام بهانهی قشنگ من برای زندگی،
امروز میخواهم اولین نامهام را برایت بنویسم،برای عزیزکردهی قلبم، برای تو.
مینویسم برای تویی که صاحب این قلب کوچکم هستی.
میخواهمت!
نه تنها میخواهمت، بلکه به تازگی متوجه
شدهام که تمامِ ذراتِ تَنم تو را لازم دارد.
عشق برای من تعریفی نداشت…
آن را تنها کلمهای چون سایر کلمات میپنداشتم؛
تنها یک کلمهی سه حرفه…
قبل از دیدنِ چشمهایش و قبل از شنیدنِ صدایش، هرکس را که میگفت عاشق شدهام را به سخره میگرفتم.
معنیِ عشق را قبل از حس کردن بوی تنش هم درک نکرده بودم…
اما وقتی توانستم بیتابی روحم را حس کنم
"تازه با او حسِ عشق را تجربه کردم."
نمیخواهم یادت بدهم که عشق چیز بدیست، اما میخواهم بگویم عشق فقط کلامی شیرین دارد.
کاری میکند از گذشته پشیمان و از آینده ناامید بشوی.
باعث میشود شب ها را نتوانی بخوابی و دلیلِ بیخوابی هایت را چیز دیگری بگذاری.
و اما این عشق است، عشق چیزیست که دیگران نمیتوانی انتخاب کنی درد دارد یا لذت.
هرکس که دردش را حس کرده به تو میگوید عاشق نشو و هرکس که هنوز نفهمید آخرِ هر داستان جداییست آن را قشنگ میداند.
اما چطور بگویم؟! من زمانی درد را حس کردم که غروری را که برای همه تعریف می کردم برای او زیر جفت پاهایم له کردم و برای نرفتنش به التماس افتادم! او بدترین ضربه را به روحی زد که برایش بیتابی میکرد و بدترین شکست را به قلبی یاد داد که تازه معنای عاشقی را فهمیده بودم.
ولی تو بیش از سه حرف بودی آیدای من، بیش از شمارشِ تمام اعدادی که میتوانم بشمرم.
و یقین داشته باش که بخاطر این عشق مقدس دست به هرکاری خواهم زد!
میجنگم، زندگی میکنم، نفس میکشم...
آری آیدای من، آن دو چشمان چون قهوهی تو تمامِ مناند، گویا آدم جدیدی شدهام، از نو ساخته شدهام.
پر شدهام از عشقی که نمیدانم چگونه رخت توصیف به آن بپوشانم…
چگونه توصیفت کنم بابونهی سفید من؟ وقتی که وجودیَتت تمام کلمات و جملات را بیمعنی میکنی؟!
چه بگویم از دل کوچکم که برای دیدن روی ماه تو بی قرار است؟!
برای دیدن آن دوچشمانت که همچون اقیآنوس منِ بیدفاع را در خودشان غرق کردهاند؟!
راستش را بخواهی من غرق شدهام…
در فنجانِ قهوهی چشمانت.
اما نجاتم ندهید، من از این فرو رفتن به قهقهرای تو لذت میبرم، من این غرق شدگی را به هرچیز دیگری ترجیح میدهم.
فرشتهی بوسیدنیام، کلمات برای توصیفت اَلکناند و من نیز همچون شاملویی، دلتنگِ موج مو و چرخش چشمانت هستم آیدایِ من"
بیست و هفتمِ آذرِ هزار و چهارصد و سه؛ نامهی از طرف کارن به دخترک پرستیدنیم.
به تو از دورترین نقطهی شهر، سلام.
سلام بهانهی قشنگ من برای زندگی،
امروز میخواهم اولین نامهام را برایت بنویسم،برای عزیزکردهی قلبم، برای تو.
مینویسم برای تویی که صاحب این قلب کوچکم هستی.
میخواهمت!
نه تنها میخواهمت، بلکه به تازگی متوجه
شدهام که تمامِ ذراتِ تَنم تو را لازم دارد.
عشق برای من تعریفی نداشت…
آن را تنها کلمهای چون سایر کلمات میپنداشتم؛
تنها یک کلمهی سه حرفه…
قبل از دیدنِ چشمهایش و قبل از شنیدنِ صدایش، هرکس را که میگفت عاشق شدهام را به سخره میگرفتم.
معنیِ عشق را قبل از حس کردن بوی تنش هم درک نکرده بودم…
اما وقتی توانستم بیتابی روحم را حس کنم
"تازه با او حسِ عشق را تجربه کردم."
نمیخواهم یادت بدهم که عشق چیز بدیست، اما میخواهم بگویم عشق فقط کلامی شیرین دارد.
کاری میکند از گذشته پشیمان و از آینده ناامید بشوی.
باعث میشود شب ها را نتوانی بخوابی و دلیلِ بیخوابی هایت را چیز دیگری بگذاری.
و اما این عشق است، عشق چیزیست که دیگران نمیتوانی انتخاب کنی درد دارد یا لذت.
هرکس که دردش را حس کرده به تو میگوید عاشق نشو و هرکس که هنوز نفهمید آخرِ هر داستان جداییست آن را قشنگ میداند.
اما چطور بگویم؟! من زمانی درد را حس کردم که غروری را که برای همه تعریف می کردم برای او زیر جفت پاهایم له کردم و برای نرفتنش به التماس افتادم! او بدترین ضربه را به روحی زد که برایش بیتابی میکرد و بدترین شکست را به قلبی یاد داد که تازه معنای عاشقی را فهمیده بودم.
ولی تو بیش از سه حرف بودی آیدای من، بیش از شمارشِ تمام اعدادی که میتوانم بشمرم.
و یقین داشته باش که بخاطر این عشق مقدس دست به هرکاری خواهم زد!
میجنگم، زندگی میکنم، نفس میکشم...
آری آیدای من، آن دو چشمان چون قهوهی تو تمامِ مناند، گویا آدم جدیدی شدهام، از نو ساخته شدهام.
پر شدهام از عشقی که نمیدانم چگونه رخت توصیف به آن بپوشانم…
چگونه توصیفت کنم بابونهی سفید من؟ وقتی که وجودیَتت تمام کلمات و جملات را بیمعنی میکنی؟!
چه بگویم از دل کوچکم که برای دیدن روی ماه تو بی قرار است؟!
برای دیدن آن دوچشمانت که همچون اقیآنوس منِ بیدفاع را در خودشان غرق کردهاند؟!
راستش را بخواهی من غرق شدهام…
در فنجانِ قهوهی چشمانت.
اما نجاتم ندهید، من از این فرو رفتن به قهقهرای تو لذت میبرم، من این غرق شدگی را به هرچیز دیگری ترجیح میدهم.
فرشتهی بوسیدنیام، کلمات برای توصیفت اَلکناند و من نیز همچون شاملویی، دلتنگِ موج مو و چرخش چشمانت هستم آیدایِ من"
بیست و هفتمِ آذرِ هزار و چهارصد و سه؛ نامهی از طرف کارن به دخترک پرستیدنیم.
۹۶۲
۲۸ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.