« قرار پنهان » فصل ۲
« قرار پنهان » فصل ۲
آنیا : خدافظ مامان من رفتم
یور : خدافظ
آنیا میرسه به مدرسه
بکی : صبح بخیر آنیا جان
آنیا : صبح بخیر
بکی : قرار چطور پیش رفت
آنیا : کدوم قرار
بکی : آنیا حالت خوبه ؟ قرار با دامیان رو میگم دیگه
آنیا : اها خوب بود مثل همیشه بود
بکی : یعنی چی مثل همیشه بود
میدونی چیه آنیا تو قبلاً خیلی حس بیشتری نسبت به دامیان داشتی الان انگار ...
آنیا میپره وسط حرف بکی
آنیا : خیلی بی حوصله شدم میدونم
بکی : اره خب آخه چرا ؟
آنیا : « به خاطر قرص هاییه که میخورم »
ام .. خب میدونی به خاطر درس هاست خیلی روم فشار آورده یکم خستم
بکی : خب لازم نیست روی خودت فشار بیاری
کم تر درس بخون سلامتی مهم تره
آنیا : باشه حالا توهم انداختی مون تو فاض غم
آنیا و بکی باهم میخندن و میرن سر کلاس
و میشینن سر جاشون و آنیا یک دفع ...
آنیا : بکی این چیه
کی اینو گذاشته رو میزم
بکی : احمق بسته شیرینیه دامیان برات گذاشته
یک دفع آنیا سرش رو بالا میگیره
و میبینه دامیان سرخ شده و آنیا خندش میگیره
زنگ آخر میخوره
بکی : خدافظ آنیا بعد ازقرار زنگ میزنی بهم همه چیزو میگی
آنیا : باشه خدافظ
آنیا تو اتوبوس :
اه خسته شدم امروز سنسه خیلی تکلیف بهمون داد وایی باید امروز با دامیان برم بیرون فکر نمیکردم قرار گذاشتن هم آدم رو خسته کن
آنیا میرسه خونه
آنیا : سلام مامان
سلام بابا
یور و لوید : سلام آنیا
خسته نباشی
و یک دفع باند میپره رو آنیا و لیسش میزنه
بعد از ناحار آنیا گوشیش رو چک میکنه
توی گوشی :
دامیان : میخوای امروز کجا بریم
آنیا : من نظری ندارم
دامیان : شهر بازی چطوره
آنیا :« آخ جون شاید انرژیم رو بالا ببره »
باشه
دامیان : پس ساعت فلان کنار چرخ و فلک
آنیا بعد از حاضر شدن
آنیا : مامان بابا من رفتم پیش بکی
لوید و یور که از همه چیز خبر دارن :
خدافظ بهت خوش بگذره
از نظر دامیان
لباس هام رو پوشیدم و رفتم همونجایی که قرار گذاشته بودیم یک دفع یه چیزی رو روی چشمام حس کردم پشتم رو نگاه کردم و دیدم انیاست که دستش رو گذاشته بود رو چشمام
از نظر آنیا
آنیا : سلام پسر دوم
دامیان : سلام
آنیا : ممنون بابت بسته شیرینیه امروز
دامیان باصورت سرخ : خواهش میکنم
آنیا : بدو بریم دیگه
دامیان : صبر کن
بعد از یه خوش گذرانی چند ساعته
دامیان : من تشنمه چیزی میخوای برات بگیرم
آنیا : فقط یه بتری اب
از نظر دامیان رفتم یه بطری آب و یه کافه گرفتم وقتی اومدم دیدم آنیا خوابش برده نخواستم بیدارش کنم واسه همین بقلش کردم و ...
از نظر آنیا
یادمه توی شهر بازی روی نیمکت وقتی پسر دوم رفت یه چیزی بخره خوابم برد و وقتی بیدار شدم دیدم ...
آنیا : خدافظ مامان من رفتم
یور : خدافظ
آنیا میرسه به مدرسه
بکی : صبح بخیر آنیا جان
آنیا : صبح بخیر
بکی : قرار چطور پیش رفت
آنیا : کدوم قرار
بکی : آنیا حالت خوبه ؟ قرار با دامیان رو میگم دیگه
آنیا : اها خوب بود مثل همیشه بود
بکی : یعنی چی مثل همیشه بود
میدونی چیه آنیا تو قبلاً خیلی حس بیشتری نسبت به دامیان داشتی الان انگار ...
آنیا میپره وسط حرف بکی
آنیا : خیلی بی حوصله شدم میدونم
بکی : اره خب آخه چرا ؟
آنیا : « به خاطر قرص هاییه که میخورم »
ام .. خب میدونی به خاطر درس هاست خیلی روم فشار آورده یکم خستم
بکی : خب لازم نیست روی خودت فشار بیاری
کم تر درس بخون سلامتی مهم تره
آنیا : باشه حالا توهم انداختی مون تو فاض غم
آنیا و بکی باهم میخندن و میرن سر کلاس
و میشینن سر جاشون و آنیا یک دفع ...
آنیا : بکی این چیه
کی اینو گذاشته رو میزم
بکی : احمق بسته شیرینیه دامیان برات گذاشته
یک دفع آنیا سرش رو بالا میگیره
و میبینه دامیان سرخ شده و آنیا خندش میگیره
زنگ آخر میخوره
بکی : خدافظ آنیا بعد ازقرار زنگ میزنی بهم همه چیزو میگی
آنیا : باشه خدافظ
آنیا تو اتوبوس :
اه خسته شدم امروز سنسه خیلی تکلیف بهمون داد وایی باید امروز با دامیان برم بیرون فکر نمیکردم قرار گذاشتن هم آدم رو خسته کن
آنیا میرسه خونه
آنیا : سلام مامان
سلام بابا
یور و لوید : سلام آنیا
خسته نباشی
و یک دفع باند میپره رو آنیا و لیسش میزنه
بعد از ناحار آنیا گوشیش رو چک میکنه
توی گوشی :
دامیان : میخوای امروز کجا بریم
آنیا : من نظری ندارم
دامیان : شهر بازی چطوره
آنیا :« آخ جون شاید انرژیم رو بالا ببره »
باشه
دامیان : پس ساعت فلان کنار چرخ و فلک
آنیا بعد از حاضر شدن
آنیا : مامان بابا من رفتم پیش بکی
لوید و یور که از همه چیز خبر دارن :
خدافظ بهت خوش بگذره
از نظر دامیان
لباس هام رو پوشیدم و رفتم همونجایی که قرار گذاشته بودیم یک دفع یه چیزی رو روی چشمام حس کردم پشتم رو نگاه کردم و دیدم انیاست که دستش رو گذاشته بود رو چشمام
از نظر آنیا
آنیا : سلام پسر دوم
دامیان : سلام
آنیا : ممنون بابت بسته شیرینیه امروز
دامیان باصورت سرخ : خواهش میکنم
آنیا : بدو بریم دیگه
دامیان : صبر کن
بعد از یه خوش گذرانی چند ساعته
دامیان : من تشنمه چیزی میخوای برات بگیرم
آنیا : فقط یه بتری اب
از نظر دامیان رفتم یه بطری آب و یه کافه گرفتم وقتی اومدم دیدم آنیا خوابش برده نخواستم بیدارش کنم واسه همین بقلش کردم و ...
از نظر آنیا
یادمه توی شهر بازی روی نیمکت وقتی پسر دوم رفت یه چیزی بخره خوابم برد و وقتی بیدار شدم دیدم ...
۲.۶k
۱۰ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.