پارت سوم
دیگه بقیه ي حرفاشونو نشنیدم..خشم مامانم الان 12 ساله که فروکش نکرده همین خشمش باعث شده من
12 سال از پدرم دور بمونم برام تعجب آوره که نیکو با این شرایط خیلی زودتر خودشو وقف داد شاید چون
ازدواج کرده..میخواستم یکم آروم شم براي همون به سمت دریا رفتم کاش ما هم ایران زندگی میکردیم
هرچند فکر کنم بابام آمریکا باشه..از وقتی که مامان و بابام طلاق گرفتن بابام گفت میخواد برا پیشرفت بره
اونجا..هیچوقت مامانم دلیل درست طلاقشونو بهم نگفت فقط گفت اون متکبره، اون مغروره، اون پول دوسته
ولی من باور نمیکردم
توقع نداشتم ساعت 8 صبح کسی تو ساحل باشه و در واقع کسی هم نبود لباسامو در آوردم تا یه آب تنی کنم
واقعا چرا مامان اینجوري میکنه؟شاید مغرور اونه؟شاید بابام مقصر بوده؟ اصلا نمیدونم! سرم انقد که فکر کردم
درد میکرد رفتم زیر آب و اومدم روي آب برگشتم به پشتم نگاه کردم و دیدم که خیلی از ساحل دور شدم ولی
مهم نیس برمیگردم دیگه به قول مامان خشمم داره فروکش میکنه دوباره زیر آب..روي آب..زیر آب..نفس کم
آوردم انگار که دارم خفه میشم دیگه نتونستم برگردم رو آب..چه اتفاقی داره میفته احساس کردم دارم بیهوش
میشم چند مین بعد دیگه متوجه چیزي نشدم...
با احساس سرگیجه چشمامو باز کردم که متوجه شدم تو یه محیط نا آشنام..اینجا دیگه کجاست!؟یه نگاه به
خودم انداختم دیدم لباس تنمه !!!آخرین چیزي ك یادمه لباسامو در آوردم و رفتم آب تنی پس چطور؟؟از جام
بلند شدم و از راهروي مقابلم رد شدم که دیدم یه پسر قد بلندي پشتش به منه و تو آشپزخونس!!!اینجا
کجاست؟!بی توجه به اطرافم رفتم کنارش وایسادم و با دستم یکی به بازوش زدم و گفتم:هی تو اینجا
کجاست؟تو کی هستی؟
اول یه نگاه به بازوش انداخت و رو به من گفت:اینکه من کیم و اینجا کجاست مهم نیست ..
_یعنی چی؟زود بگو اینجا کجاس؟من اینجا چیکار میکنم؟
با کلافگی رو بهم گفت:این آدم رباییه
هـــــا!!!؟آدم ربایی دیگه چیه؟؟؟
یه خنده ي مسخره کردم و گفتم:اوه حتما..منم باور کردم
بیخیال شروع کردم تو خونه ي بزرگی که به نظر قدیمی بود راه رفتم و در همون حال
گفتم:شیوا...مگی...آندرا...جنی..بیاید بیرون دخترا کاملا غافلگیر شدم ..بیاید بیرون تا مهمونی رو شروه کنیم
سورپرایز خوبی بود..ولی فقط امروز که تولدم نیست ؟؟چرا امروز این مهمونی غافلگیرانه رو راه انداختید؟؟
12 سال از پدرم دور بمونم برام تعجب آوره که نیکو با این شرایط خیلی زودتر خودشو وقف داد شاید چون
ازدواج کرده..میخواستم یکم آروم شم براي همون به سمت دریا رفتم کاش ما هم ایران زندگی میکردیم
هرچند فکر کنم بابام آمریکا باشه..از وقتی که مامان و بابام طلاق گرفتن بابام گفت میخواد برا پیشرفت بره
اونجا..هیچوقت مامانم دلیل درست طلاقشونو بهم نگفت فقط گفت اون متکبره، اون مغروره، اون پول دوسته
ولی من باور نمیکردم
توقع نداشتم ساعت 8 صبح کسی تو ساحل باشه و در واقع کسی هم نبود لباسامو در آوردم تا یه آب تنی کنم
واقعا چرا مامان اینجوري میکنه؟شاید مغرور اونه؟شاید بابام مقصر بوده؟ اصلا نمیدونم! سرم انقد که فکر کردم
درد میکرد رفتم زیر آب و اومدم روي آب برگشتم به پشتم نگاه کردم و دیدم که خیلی از ساحل دور شدم ولی
مهم نیس برمیگردم دیگه به قول مامان خشمم داره فروکش میکنه دوباره زیر آب..روي آب..زیر آب..نفس کم
آوردم انگار که دارم خفه میشم دیگه نتونستم برگردم رو آب..چه اتفاقی داره میفته احساس کردم دارم بیهوش
میشم چند مین بعد دیگه متوجه چیزي نشدم...
با احساس سرگیجه چشمامو باز کردم که متوجه شدم تو یه محیط نا آشنام..اینجا دیگه کجاست!؟یه نگاه به
خودم انداختم دیدم لباس تنمه !!!آخرین چیزي ك یادمه لباسامو در آوردم و رفتم آب تنی پس چطور؟؟از جام
بلند شدم و از راهروي مقابلم رد شدم که دیدم یه پسر قد بلندي پشتش به منه و تو آشپزخونس!!!اینجا
کجاست؟!بی توجه به اطرافم رفتم کنارش وایسادم و با دستم یکی به بازوش زدم و گفتم:هی تو اینجا
کجاست؟تو کی هستی؟
اول یه نگاه به بازوش انداخت و رو به من گفت:اینکه من کیم و اینجا کجاست مهم نیست ..
_یعنی چی؟زود بگو اینجا کجاس؟من اینجا چیکار میکنم؟
با کلافگی رو بهم گفت:این آدم رباییه
هـــــا!!!؟آدم ربایی دیگه چیه؟؟؟
یه خنده ي مسخره کردم و گفتم:اوه حتما..منم باور کردم
بیخیال شروع کردم تو خونه ي بزرگی که به نظر قدیمی بود راه رفتم و در همون حال
گفتم:شیوا...مگی...آندرا...جنی..بیاید بیرون دخترا کاملا غافلگیر شدم ..بیاید بیرون تا مهمونی رو شروه کنیم
سورپرایز خوبی بود..ولی فقط امروز که تولدم نیست ؟؟چرا امروز این مهمونی غافلگیرانه رو راه انداختید؟؟
۱۱.۷k
۱۴ آذر ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.