زندگی سخت(پارت9)
گفتم چیزی نیست نترس
گفت:خ خواب خیلی بدی بود
جونگکوک:میدونم
ا٫ت:ا اصلا تو اینجا چیکار میکنی؟میدونی ساعت چنده؟؟؟چرا وایسادی پیش من؟اصلا وایسا بینم تو حالت خوبه؟؟تو نبودی که با من بدرفتاری میکردی؟
جونگکوک:ا٫ت لطفا اون بحثا باز نکش وسط
ا٫ت،:یعنی چی؟من باید بدونم چرا بی دلیل دشمنم به دوستم تبدیل شده؟
جونگکوک:لازم نیست بدونی
ا٫ت:اما آخه.
جونگکوک:اخع ندارع بگیر بخواب
ا٫ت:چطور بخوابم،اون موقع هم انقدر کریه کردم خوابم برد فکر اینکه دیگه مادرما ندارم همینطوریش درآورده
جونگکوک:میدونم خیلی سخته
صبح:
ا٫ت:
دیشب بعد بیدار شدنم نتونستم بخوابم اما دمای صبح یکم چشمام بسته شد
وقتی بیدار شدم دیدگه جونگکوک سرش روی شونم افتاده ویک پاش را دراز کرده ویک پاش را به حالت زانوی ایستاده گذاشته خندم گرفت
بوی خوبی میداد بهم ارامش میداد
به خودم اومدم
داشتم چب میگفتم
خودما کشوندم کنار والکی سرفه کردم تا بیدار شه
دیدم چشماشا باز کرد وگفت:عا خوابم برده
گفتم:انگار اره
ا٫,ت:باید برم جسد مامانما تحویل بگیرم
با اینکه کسی را ندارم ولی باید دفنش کنم(با بغض)
جونگکوک: اوکی اماده شو بریم
ا٫ت:کجا مگه کلاس نداری؟من نمیتونم بیام ولی تو باید بری
جونگکوک:وقتی توی این وضعی رفتن من به کلاس درست نیست
ا٫ت:
این چند روز جونگکوک خیلی منا شگفت زده میکرد
اماده شدم سوار ماشین شدیم و رفتیم بیمارستان
جسد را تحویل گرفتیم وخاکش کردیم
الانم نشسته بودم وداشتم براش دعا میکردم امروز خیلی جونگکوک کمکم کرد
عصر
جونگکوک:ا٫ت بهتری؟
ا٫ت: سعی میکنم خوب باشم
جونگکوک:
خیلی ناراحت بود دیگه گریه نمیکرد داشتیم میرفتیم سمت خونه ا٫ت که سرشا تکیه داد بود به شیشه ازش پرسیدم خوبی؟
که گفت:سعی میکنم خوب باشم ویک لبخند غمیگین زد
بلاخره رسدیم
از دیشب تاحالا خونه نرفته بودم
جونگکوک:ا٫ت من باید برم ببخشید
ا٫ت:خیلی کمکم کردی تو ببخشید مرسی بابت همه چی
جونگکوک:سوار ماشین شدم ورفتم سمت خونه
ا٫ت:
خیلی حالم بد بود وارد خونه شدم الان تنهایی چیکار میکردم؟
الان حتی جونگکوک هم نبود
واینکه توی این سن باید تنها بودم خیلی میترسیدم
بخاری را روشن کردم ویک جا نشستم
جونگکوک:
داشتم میرفتم سمت خونه ولی همش دلم پیش ا٫ت بود اگه مبترسید چی؟اگه باز کابوس میدید،؟سعی کردم ذهنما از این فکرا آزاد کنم
رسیدم خونه
کارکنان عمارت درا باز کردند
سوییچ ماشین را پرت کردم سمت یکی از کارکنان وبا قدم های محکم رفتم سمت خونه
وقتی وارد شدم
خدمتکار گفت:خوش اومدید اقای جونگکوک
گفتم:مامانم کجاس؟
گفت سالن بالا دارنن قهوه میخورند
سریع رفتم بالا
دیدم مامانم نشسته
گفتم:واقعا کارت زشت بود مامان(با داد)😡
چطور چطور یکی را فرستادی منا تعقیب کنه واز کارام عکس بگیره؟
مامان جونگکوک:تو چطور میتونی با اون دختره بدبخت گدا گشنمه بری وبیای؟؟
جونگکوک:هر چی باشه اون درونش خیلی قشنگ تز از شماس
دیگه با من کاری نداشته باشید اگه توی زندگیم باز دیگه دخالت کنید اون موقع با من روبه رو اید
وسمت پله ها حرکت کردم که برم اتاقم که
برگشتم وگفتم:راستی
اگه به یک تار موی ا٫ت اسیب برسه اون موقع جونگکوکی را میبیند که تاحالا ندیدد
ا٫ت:شب شده بود خیلی میترسیدم
رخت خوابم را کنار بخاری پهن کردم وگرفتم خوابیپم باید فردا میرفتم مدرسه
با یاد افتادن مادرم که همه چی انقدر سریع اتفاق افتاد باعث شد بغضم بگیره
خیلی مبترسیدم
چراغا را روشن گذاشتم وگرفتم خوابیدم
صبح
ا٫ت:از خواب بلند شدم
دیروز درست هیچی نخورده بودم
یکم نون گذاشتم دهنم ولباساما پوشیدم
از خونه زدم بیرون
حتی دیگه امید برای زندگی نداشتم
اصلا چرا زندگی میکنم ؟
به سمت مدرسه حرکت کردم
اینکه باز قراره توی مدرسه اذیت بشمم خیلی بده ومن دیگه تحمل کاراشوم را ندارم وارد مدرسه شدم
حمایتتن یادتون نره هاااا کامنتتتت لابک فالووو
گفت:خ خواب خیلی بدی بود
جونگکوک:میدونم
ا٫ت:ا اصلا تو اینجا چیکار میکنی؟میدونی ساعت چنده؟؟؟چرا وایسادی پیش من؟اصلا وایسا بینم تو حالت خوبه؟؟تو نبودی که با من بدرفتاری میکردی؟
جونگکوک:ا٫ت لطفا اون بحثا باز نکش وسط
ا٫ت،:یعنی چی؟من باید بدونم چرا بی دلیل دشمنم به دوستم تبدیل شده؟
جونگکوک:لازم نیست بدونی
ا٫ت:اما آخه.
جونگکوک:اخع ندارع بگیر بخواب
ا٫ت:چطور بخوابم،اون موقع هم انقدر کریه کردم خوابم برد فکر اینکه دیگه مادرما ندارم همینطوریش درآورده
جونگکوک:میدونم خیلی سخته
صبح:
ا٫ت:
دیشب بعد بیدار شدنم نتونستم بخوابم اما دمای صبح یکم چشمام بسته شد
وقتی بیدار شدم دیدگه جونگکوک سرش روی شونم افتاده ویک پاش را دراز کرده ویک پاش را به حالت زانوی ایستاده گذاشته خندم گرفت
بوی خوبی میداد بهم ارامش میداد
به خودم اومدم
داشتم چب میگفتم
خودما کشوندم کنار والکی سرفه کردم تا بیدار شه
دیدم چشماشا باز کرد وگفت:عا خوابم برده
گفتم:انگار اره
ا٫,ت:باید برم جسد مامانما تحویل بگیرم
با اینکه کسی را ندارم ولی باید دفنش کنم(با بغض)
جونگکوک: اوکی اماده شو بریم
ا٫ت:کجا مگه کلاس نداری؟من نمیتونم بیام ولی تو باید بری
جونگکوک:وقتی توی این وضعی رفتن من به کلاس درست نیست
ا٫ت:
این چند روز جونگکوک خیلی منا شگفت زده میکرد
اماده شدم سوار ماشین شدیم و رفتیم بیمارستان
جسد را تحویل گرفتیم وخاکش کردیم
الانم نشسته بودم وداشتم براش دعا میکردم امروز خیلی جونگکوک کمکم کرد
عصر
جونگکوک:ا٫ت بهتری؟
ا٫ت: سعی میکنم خوب باشم
جونگکوک:
خیلی ناراحت بود دیگه گریه نمیکرد داشتیم میرفتیم سمت خونه ا٫ت که سرشا تکیه داد بود به شیشه ازش پرسیدم خوبی؟
که گفت:سعی میکنم خوب باشم ویک لبخند غمیگین زد
بلاخره رسدیم
از دیشب تاحالا خونه نرفته بودم
جونگکوک:ا٫ت من باید برم ببخشید
ا٫ت:خیلی کمکم کردی تو ببخشید مرسی بابت همه چی
جونگکوک:سوار ماشین شدم ورفتم سمت خونه
ا٫ت:
خیلی حالم بد بود وارد خونه شدم الان تنهایی چیکار میکردم؟
الان حتی جونگکوک هم نبود
واینکه توی این سن باید تنها بودم خیلی میترسیدم
بخاری را روشن کردم ویک جا نشستم
جونگکوک:
داشتم میرفتم سمت خونه ولی همش دلم پیش ا٫ت بود اگه مبترسید چی؟اگه باز کابوس میدید،؟سعی کردم ذهنما از این فکرا آزاد کنم
رسیدم خونه
کارکنان عمارت درا باز کردند
سوییچ ماشین را پرت کردم سمت یکی از کارکنان وبا قدم های محکم رفتم سمت خونه
وقتی وارد شدم
خدمتکار گفت:خوش اومدید اقای جونگکوک
گفتم:مامانم کجاس؟
گفت سالن بالا دارنن قهوه میخورند
سریع رفتم بالا
دیدم مامانم نشسته
گفتم:واقعا کارت زشت بود مامان(با داد)😡
چطور چطور یکی را فرستادی منا تعقیب کنه واز کارام عکس بگیره؟
مامان جونگکوک:تو چطور میتونی با اون دختره بدبخت گدا گشنمه بری وبیای؟؟
جونگکوک:هر چی باشه اون درونش خیلی قشنگ تز از شماس
دیگه با من کاری نداشته باشید اگه توی زندگیم باز دیگه دخالت کنید اون موقع با من روبه رو اید
وسمت پله ها حرکت کردم که برم اتاقم که
برگشتم وگفتم:راستی
اگه به یک تار موی ا٫ت اسیب برسه اون موقع جونگکوکی را میبیند که تاحالا ندیدد
ا٫ت:شب شده بود خیلی میترسیدم
رخت خوابم را کنار بخاری پهن کردم وگرفتم خوابیپم باید فردا میرفتم مدرسه
با یاد افتادن مادرم که همه چی انقدر سریع اتفاق افتاد باعث شد بغضم بگیره
خیلی مبترسیدم
چراغا را روشن گذاشتم وگرفتم خوابیدم
صبح
ا٫ت:از خواب بلند شدم
دیروز درست هیچی نخورده بودم
یکم نون گذاشتم دهنم ولباساما پوشیدم
از خونه زدم بیرون
حتی دیگه امید برای زندگی نداشتم
اصلا چرا زندگی میکنم ؟
به سمت مدرسه حرکت کردم
اینکه باز قراره توی مدرسه اذیت بشمم خیلی بده ومن دیگه تحمل کاراشوم را ندارم وارد مدرسه شدم
حمایتتن یادتون نره هاااا کامنتتتت لابک فالووو
۷.۵k
۳۱ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.