part 10
دا یونگ:من از طو بزرگطرم باید به من اقترام بزاری(داد)
دا سئونگ:فقت ۱ دکیکه پزرگتری (داد)
هانا:دا یونگ دا سئونگ دعوا نکنین دیگه بچه ها اه
دا یونگ:مامانننن من از این پزرگترم مقه نه
دا سئونگ:نههههههههههعههههههه
هانا:یا خدا دعوا نکین بیایین لباس بپوشین بریم مدرسه امروز روز اوله
هانا(بچه ها رو بردم لباس هاشون رو پوشوندم از خونه اومدیم بیرون سوار ماشین شدیم به طرف مدرسه حرکت کردیم)
تهیونگ:یه چند رو پیش از جانگ (دست راستش )خواستم تا بره به ژاپن و ببینه هانا چی کار میکنه اومدم رفت. نشسته بودم که جانگ زنگ زد. تماس رو وصل کردم
تهیونگ: سلام چانگ تونستی چیزی پیدا کنی
جانگ:بله
تهیونگ:بگو زود
جانگ:خانم هانا با ۲ پسر کوچولو تقریباً میشه ۴ سالشون میشه زندگی میکنن الان هم از خونه اومدن بیرون و به مهد رفتن
تهیونگ:چی(باداد)
:مطمئنی بچه های هانا است
جانگ:بله
تهیونگ: هانا با کشی ازدواج کرده تو ژاپن
جانگ:خیر
تهیونگ:چیی پس بچه ها
جانگ:نمیدونم اقا
تهیونگ:تو تقیب اشون کن
جانگ:چشم خداحافز
قطع تماس
تهیونگ:چطور ممکنه یا نکنه بچه ها بچه های من نباشه وای بیاید فردا برم ژاپن
هانا:بچه ها رو بردم مهد که دیدم بعض کردن و به بچه هایی که با پدرشون اومدن دارن خیلی مظلوم نگاه میکنن
دا یونگ:مامانی بابایی گجاشت
دا سئونگ:اره کچاشت
هانا:قبلا گفتم که بچه ها بابایی تو فضا زندگی میکنه
دا یونگ : باچه
دا سئونگ:باچه
که بچه ها با معلم شون رفتن داخل مدرسه منم سوار ماشین شدم به طرف جایی که کار میکردم رفتم
(بعد ۵ روز)
تهیونگ:امروز دیگه مطمئن شدم که اون بچه بچه های من است تصمیم گرفتم که امشب برن ژاپن
امیدوارم خوشتون اومده باشه 💜
دا سئونگ:فقت ۱ دکیکه پزرگتری (داد)
هانا:دا یونگ دا سئونگ دعوا نکنین دیگه بچه ها اه
دا یونگ:مامانننن من از این پزرگترم مقه نه
دا سئونگ:نههههههههههعههههههه
هانا:یا خدا دعوا نکین بیایین لباس بپوشین بریم مدرسه امروز روز اوله
هانا(بچه ها رو بردم لباس هاشون رو پوشوندم از خونه اومدیم بیرون سوار ماشین شدیم به طرف مدرسه حرکت کردیم)
تهیونگ:یه چند رو پیش از جانگ (دست راستش )خواستم تا بره به ژاپن و ببینه هانا چی کار میکنه اومدم رفت. نشسته بودم که جانگ زنگ زد. تماس رو وصل کردم
تهیونگ: سلام چانگ تونستی چیزی پیدا کنی
جانگ:بله
تهیونگ:بگو زود
جانگ:خانم هانا با ۲ پسر کوچولو تقریباً میشه ۴ سالشون میشه زندگی میکنن الان هم از خونه اومدن بیرون و به مهد رفتن
تهیونگ:چی(باداد)
:مطمئنی بچه های هانا است
جانگ:بله
تهیونگ: هانا با کشی ازدواج کرده تو ژاپن
جانگ:خیر
تهیونگ:چیی پس بچه ها
جانگ:نمیدونم اقا
تهیونگ:تو تقیب اشون کن
جانگ:چشم خداحافز
قطع تماس
تهیونگ:چطور ممکنه یا نکنه بچه ها بچه های من نباشه وای بیاید فردا برم ژاپن
هانا:بچه ها رو بردم مهد که دیدم بعض کردن و به بچه هایی که با پدرشون اومدن دارن خیلی مظلوم نگاه میکنن
دا یونگ:مامانی بابایی گجاشت
دا سئونگ:اره کچاشت
هانا:قبلا گفتم که بچه ها بابایی تو فضا زندگی میکنه
دا یونگ : باچه
دا سئونگ:باچه
که بچه ها با معلم شون رفتن داخل مدرسه منم سوار ماشین شدم به طرف جایی که کار میکردم رفتم
(بعد ۵ روز)
تهیونگ:امروز دیگه مطمئن شدم که اون بچه بچه های من است تصمیم گرفتم که امشب برن ژاپن
امیدوارم خوشتون اومده باشه 💜
۸.۳k
۲۹ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.