فیک تقاص پارت ۱۱
جیمین کجایی ؟ بیا و منو نجات بده !
گردنبند و تو دستم مشت کردم جیب نداشتم که گردنبند و بزارم داخلش و نمی تونستم برگردم اتاقم
مثل چوب خشک وایستاده بودم و تو فکر بودم اگه یکی یه چی بهم میگفت درجا میزدم زیر گریه چون هنوز بغضم و نتونسته بودم قورت بدم
بعد از ده دقیقه مامان بزرگ اومد وقتی منو دید گفت عووووو همیشه میدونستم جونگ کوک خیلی خوش سلیقه ست وای نگاش کن چقد خوشگله هیچ وقت فک نمیکردم بتونیم با خانواده ی چوی رابطه ای برقرار بکنیم ولی الان میبینم که نوه ی عزیزم چقد بزرگ و عاقل شده که تونسته همچین کاری بکنه ...
یه لبخند زوری فقط رو صورتم بود و هیچی نمیگفتم
مامان بزرگه گفت به خاطر تصادف چند روز پیش واقعا متاسفم وقتی این خبر و شنیدم خیلی ناراحت شدم میدونم هنوز کامل خوب نشدی و حالت اوکی نیست ولی واسه دیدنت عجله داشتم نمیتونستم یه جا بمونم
لبخندم و بیشتر کردم که خیلی ضایع نباشه
زنه هم یه لبخندی زد و رفت نشست بالا ترین قسمت میز غذا خوری من گیج مونده بودم و نمی دونستم چیکار باید بکنم که یهو تهیونگ زد به دستم که منم برم سمت میز غذاخوری و بشینم
همه مون رفتیم و دور هم نشستیم من دقیقا بین تهیونگ و جونگ کوک نشسته بودم هنوز گردنبند تو مشتم بود
خدمتکارا اومدن و شروع کردن کشیدن غذا واسه هر کدوممون
تو خودم بودم که یهو تهیونگ زد به دستم و اروم اشاره کرد که صاف تر بشینم و نفس عمیق بکشم و اینقد تو فکر نباشم
باورم نمیشه با یه حرکت دستش اینهمه معنی رو متوجه شده باشم کمرم و صاف تر کردم و نفس عمیق کشیدم
دستم به خاطر مشت بودنش عرق کرده بود گردنبند و گذاشتم رو دامنم که یه کم دستم رطوبتش بره ولی یهو گردنبند از رو دامنم افتاد پایین میخواستم خم بشم و بردارمش که جونگ کوک زودتر خم شد و گردنبند و برداشت و گذاشت تو جیب شلوارش
اوه نه نه نباید اینطوری میشد بهش اشاره کردم که گردنبند و پس بده ولی اصلا انگار نه انگار
وادفاک نهههههه من گردنبند و میخوام
با حرص زدم روی پاش که برگشت و خیره شد تو چشمام
اولش ترسیدم ولی بعدش منم مثل خودش تو چشماش نگاه کردم و با چشمام بهش فهموندم که گردنبند و بهم پس بده ولی بازم هیچ توجهی نکرد
خدایا هیونگ شیک زبون نفهم و زورگو هست ولی لجباز نیست این داره با من لج میکنه اوکی الان یه جورایی منو گروگان گرفتن ولی حداقل اون گردنبند و دیگه ازم نگیر مگه چی داره لعنتی تو که منو گرفتی ول نمیکنی حداقل اون گردنبند و بده دستم بمونه
مامان بزرگ گفت خب شروع میکنیم
گردنبند و تو دستم مشت کردم جیب نداشتم که گردنبند و بزارم داخلش و نمی تونستم برگردم اتاقم
مثل چوب خشک وایستاده بودم و تو فکر بودم اگه یکی یه چی بهم میگفت درجا میزدم زیر گریه چون هنوز بغضم و نتونسته بودم قورت بدم
بعد از ده دقیقه مامان بزرگ اومد وقتی منو دید گفت عووووو همیشه میدونستم جونگ کوک خیلی خوش سلیقه ست وای نگاش کن چقد خوشگله هیچ وقت فک نمیکردم بتونیم با خانواده ی چوی رابطه ای برقرار بکنیم ولی الان میبینم که نوه ی عزیزم چقد بزرگ و عاقل شده که تونسته همچین کاری بکنه ...
یه لبخند زوری فقط رو صورتم بود و هیچی نمیگفتم
مامان بزرگه گفت به خاطر تصادف چند روز پیش واقعا متاسفم وقتی این خبر و شنیدم خیلی ناراحت شدم میدونم هنوز کامل خوب نشدی و حالت اوکی نیست ولی واسه دیدنت عجله داشتم نمیتونستم یه جا بمونم
لبخندم و بیشتر کردم که خیلی ضایع نباشه
زنه هم یه لبخندی زد و رفت نشست بالا ترین قسمت میز غذا خوری من گیج مونده بودم و نمی دونستم چیکار باید بکنم که یهو تهیونگ زد به دستم که منم برم سمت میز غذاخوری و بشینم
همه مون رفتیم و دور هم نشستیم من دقیقا بین تهیونگ و جونگ کوک نشسته بودم هنوز گردنبند تو مشتم بود
خدمتکارا اومدن و شروع کردن کشیدن غذا واسه هر کدوممون
تو خودم بودم که یهو تهیونگ زد به دستم و اروم اشاره کرد که صاف تر بشینم و نفس عمیق بکشم و اینقد تو فکر نباشم
باورم نمیشه با یه حرکت دستش اینهمه معنی رو متوجه شده باشم کمرم و صاف تر کردم و نفس عمیق کشیدم
دستم به خاطر مشت بودنش عرق کرده بود گردنبند و گذاشتم رو دامنم که یه کم دستم رطوبتش بره ولی یهو گردنبند از رو دامنم افتاد پایین میخواستم خم بشم و بردارمش که جونگ کوک زودتر خم شد و گردنبند و برداشت و گذاشت تو جیب شلوارش
اوه نه نه نباید اینطوری میشد بهش اشاره کردم که گردنبند و پس بده ولی اصلا انگار نه انگار
وادفاک نهههههه من گردنبند و میخوام
با حرص زدم روی پاش که برگشت و خیره شد تو چشمام
اولش ترسیدم ولی بعدش منم مثل خودش تو چشماش نگاه کردم و با چشمام بهش فهموندم که گردنبند و بهم پس بده ولی بازم هیچ توجهی نکرد
خدایا هیونگ شیک زبون نفهم و زورگو هست ولی لجباز نیست این داره با من لج میکنه اوکی الان یه جورایی منو گروگان گرفتن ولی حداقل اون گردنبند و دیگه ازم نگیر مگه چی داره لعنتی تو که منو گرفتی ول نمیکنی حداقل اون گردنبند و بده دستم بمونه
مامان بزرگ گفت خب شروع میکنیم
۲۲.۱k
۰۴ آذر ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.