P32
P32
÷تورو خدا نه....نمیتونم....
=مگه مسخره بازیه....بدنت ضعیفدشده...هرچی میخوری داری بالا میاری....
÷نه....اصلا....
=مگه با توعه....بیا ببینم....
÷کوک نرو...نمیتونم بیام...سرم گیج میره.....
اومد عقبو دستم و گرفت و دستشو دور شونم حلقه کرد...
=.....
یهو زیر دل یونا تیر کشید و دست کوک رو فشار داد.....
و چون ش.ورتک و تاپش سفید بود خ.ون از پشت شلوارش معلوم شد.....
تو این موقعیت بودن جلوی کوک براش شرم آور بود...
=یونا....! پر.ی.ود شدی....آره؟....
÷ آ آ ..اره فک کنم.....
من خودممیرم بالا...نمیخواد بیای....
=اره میتونی....
براید استایل کرد و از پله ها رفتیم بالا تو اتاقم و گذاشتم روی زمین....
=میری حموم؟
÷نمیتونم د.لم...دلم داره میترکه....
=عادیه عزیزم....یه کم صبر کن...
شلوارکمو در آورد.....
=برات بزارم پد؟
÷ نه...فقط اگهمیشه وسایلامو از کشو بده....
یه لباس ز.ی.ر و شلوار داد از تو کشو و یدونه پد..
=بیا...
برو تو حموم ...عوض کن لباساتو....
مطمئنی نیام؟
یونا دست و پاشو نتونست تکون بده و با پیشنهاد کوک موافقت کرد و برای این د.رد باید خج.ال.تو میزاشت کنار....
÷بیا....
لباساشو عوض کرد و گذاشتش رو تخت دو نفرش...
کیسه آبگرم رو روی دل.م گذاشت....
=استراحت کن...خب؟
÷....کوک....میخوای بری؟
=اره......
÷...ب..باشه...
=.........درد داری؟...
÷ن...نه.....تو برو....
=الان چیکار داری میکنی؟
÷هیچی...برو....
اومد جلو و دستشو گذاشت زیر شکمم....
=خوب میشی....استراحت کن باشه؟
به یونا نزدیک شد و به ل.باش یه نگاه انداخت ولی...زود خودشو جمع کرد و بلند شد...
=شب بخیر...
با بی قراری پاشد و رفت پایین....
تا رفت پایین همه جلوشو گرفتن....
×کوک....یونا؟
=هیچی...یه کم حالش بده...حواستون بهش باشه لطفا...با من کهنمیاد خونه....ولی....شما هواشو داشته باشید.....منم میرم....خدانگهدار....
×عزیزم بمون....یونا....یونا بهت احت.یاج داره....
=دیگه منو نمیخواد(لبخند)
+خداحافظ.....
تاجلوی در رفتم و همراهیش کردم....
بدو بدو رفتم بالا تا حال و روز یونا رو ببینم.....
در اتاقش باز بود....
+یونا؟
÷دارم..دارم میمیرم از درد....
+دختر....چرا رنگ و روت اینجوریه!
÷در..درد دارم.....
نفسش بالا نمیومد...
+عیبی نداره....اولین پر.یو.د بعد با.ردا.ری اینجوریه...
÷آخ....
+چرا نگفتی کوک بمونه پیشت؟
÷تورو خدا نه....نمیتونم....
=مگه مسخره بازیه....بدنت ضعیفدشده...هرچی میخوری داری بالا میاری....
÷نه....اصلا....
=مگه با توعه....بیا ببینم....
÷کوک نرو...نمیتونم بیام...سرم گیج میره.....
اومد عقبو دستم و گرفت و دستشو دور شونم حلقه کرد...
=.....
یهو زیر دل یونا تیر کشید و دست کوک رو فشار داد.....
و چون ش.ورتک و تاپش سفید بود خ.ون از پشت شلوارش معلوم شد.....
تو این موقعیت بودن جلوی کوک براش شرم آور بود...
=یونا....! پر.ی.ود شدی....آره؟....
÷ آ آ ..اره فک کنم.....
من خودممیرم بالا...نمیخواد بیای....
=اره میتونی....
براید استایل کرد و از پله ها رفتیم بالا تو اتاقم و گذاشتم روی زمین....
=میری حموم؟
÷نمیتونم د.لم...دلم داره میترکه....
=عادیه عزیزم....یه کم صبر کن...
شلوارکمو در آورد.....
=برات بزارم پد؟
÷ نه...فقط اگهمیشه وسایلامو از کشو بده....
یه لباس ز.ی.ر و شلوار داد از تو کشو و یدونه پد..
=بیا...
برو تو حموم ...عوض کن لباساتو....
مطمئنی نیام؟
یونا دست و پاشو نتونست تکون بده و با پیشنهاد کوک موافقت کرد و برای این د.رد باید خج.ال.تو میزاشت کنار....
÷بیا....
لباساشو عوض کرد و گذاشتش رو تخت دو نفرش...
کیسه آبگرم رو روی دل.م گذاشت....
=استراحت کن...خب؟
÷....کوک....میخوای بری؟
=اره......
÷...ب..باشه...
=.........درد داری؟...
÷ن...نه.....تو برو....
=الان چیکار داری میکنی؟
÷هیچی...برو....
اومد جلو و دستشو گذاشت زیر شکمم....
=خوب میشی....استراحت کن باشه؟
به یونا نزدیک شد و به ل.باش یه نگاه انداخت ولی...زود خودشو جمع کرد و بلند شد...
=شب بخیر...
با بی قراری پاشد و رفت پایین....
تا رفت پایین همه جلوشو گرفتن....
×کوک....یونا؟
=هیچی...یه کم حالش بده...حواستون بهش باشه لطفا...با من کهنمیاد خونه....ولی....شما هواشو داشته باشید.....منم میرم....خدانگهدار....
×عزیزم بمون....یونا....یونا بهت احت.یاج داره....
=دیگه منو نمیخواد(لبخند)
+خداحافظ.....
تاجلوی در رفتم و همراهیش کردم....
بدو بدو رفتم بالا تا حال و روز یونا رو ببینم.....
در اتاقش باز بود....
+یونا؟
÷دارم..دارم میمیرم از درد....
+دختر....چرا رنگ و روت اینجوریه!
÷در..درد دارم.....
نفسش بالا نمیومد...
+عیبی نداره....اولین پر.یو.د بعد با.ردا.ری اینجوریه...
÷آخ....
+چرا نگفتی کوک بمونه پیشت؟
۱۴.۳k
۰۵ بهمن ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.