صدای خاموش✧
صدای خاموش✧
#پارت23
از زبان الیزابت]•
بعداز ربع ساعت بلاخره پسرا همراه به اون معلول اومدن.
پوزخندی زدم ـو به اون معلول که تقلا میکرد نگاه کردم.
شانسه زیادی دارم، الان زنگه دومه ـو بچه ها برای ورزش بیرونن.
جلو رفتم ـو با صورت مظلومانه ای گفتم: وای خدا من اینجارو نگا، پسر کوچولومون گیر افتاده ـو ببین چجوری تقلا میکنه! واقعا دل ـه ادمو به درد میاره.
خودمو جدی کردم ـو موهاشو چنگ زدم ـو به صورتم نزدیک کردم ـو گفتم: به نظر ـه من همچین ادمایی لیاقت ـه مرگ ـن.
موهاشو ول کردم ـو با سر به پسرا اشاره کردم، اون معلولو سمت ـه سطلای ابی که روی میز معلم بود بردن.
اون معلول با دیدن ـه اینا برای لحظه شوکه شد ـو رنگ ـش پرید.
پوزخند ـه بزرگی زدم ـو کنار ـه نیکس وایسادم ـو گفتم: منتظر چی هستی؟ شروع کن.
محکم از موهای اون معلول گرفت ـو با زور سرشو داخل ـه اب فرو کرد.
شروع کرد به تقلا کردن ولی فایده ای نداشت، زوری که نیکس ـو نیک دارن فراتر از زیاده.
همون موقع پاشو به زور به پایه ی میز ـه سنسی زد ـو سرشو به عقب هل داد.
از تعجب چشمام گرد شد، سرشو بالا اورد ـو اون یکی پاشم به میز زد ـو هلش داد که باعث شد میز به غقب هل داده بشه ـو نیکس ـو اون معلول روی زمین بیوفتن.
وقتی اون معلول سرشو بالا اورد با چشمای پراز اشکش چشم تو چشم شدم.
با تعجب گفت: تو... تو چه مرگته؟!!
از جاش بلند شد ـو لگد ـه محکمی به نیکس زد.
کمی عقب رفتم که نیک جلو رفت ـو از دستای جویا گرفت ـو گفت: دست از پا خطا کنی بد میبیـ..
با ارنجش به صورت ـه نیک زد که باعث شد حرفش نیمه تموم بمونه.
مشتی به شکمش زد که به وضوح میتونیتم بفهمم نفسش بند اومده.
روی زمین افتاد که قفسه سینه ی چویا هی بالا پایین شد، دستشو رو سینه ـش گذاشت ـو چنگ زد.
سرمو پایین انداختم ـو چیزی نگفتم.
از زبان دازای]
کیف ـه چویا تو کلاس بود ولی خودش نبود، یه نیم ساعتی میشه که رفته، حتی سنسی هم سره کلاس اومده ولی از چویا خبری نیست.
دستمو زیر چونه ـم گذاشتم ـو به سنسی خیره شدم ولی حواسم به چیزایی که میگفت نبود.
شاید بخاطر ـه اون دوتا پسری ـه که گفتن باهاش کار دارن!! نه، نه! نباید الکی ذهنمو مشغول کنم.
_ناکاهارا،... ناکاهارا چویا؟... مگه امروز ناکاهارا نیست؟
دستمو از زیر چونه ـم برداشتم ـو گفتم: من میتونم برم دنبالش سنسی؟
سنسی سری نکون داد که از جام بلند شدم ـو خواستم سمت ـه در برم که صدای در بلند شد.
هممون به در نگاه کردیم که سنسی گفت: بفرمایید.
در باز شد ـو چویا داخل اومد، با تعجب بهش نگاه کردم که سنسی گفت: چرا سرت خیسه ناکاهارا؟
رو صندلی ـم نشستم که چویا داخل اومد ـو داخل ـه دفترچه ـش چیزی نوشت ـو به معلم نشون داد.
نتونستم ببینم:
_مشکلی نیست ولی دفعه ی بعد زودتر بیا سر ـه کلاس.
چویا سری تکون داد ـو سمته میزش اومد ـو رو صندلی ـش نشست ـو به میز خیره شد.
ادامه دارد...
#صدای_خاموش_سوکوکو_دازای_چویا
#ناکاهارا_چویا_دازای_اوسامو
#سگ_های_ولگرد_بانگو
#بونگو_استری_داگز
#پارت23
از زبان الیزابت]•
بعداز ربع ساعت بلاخره پسرا همراه به اون معلول اومدن.
پوزخندی زدم ـو به اون معلول که تقلا میکرد نگاه کردم.
شانسه زیادی دارم، الان زنگه دومه ـو بچه ها برای ورزش بیرونن.
جلو رفتم ـو با صورت مظلومانه ای گفتم: وای خدا من اینجارو نگا، پسر کوچولومون گیر افتاده ـو ببین چجوری تقلا میکنه! واقعا دل ـه ادمو به درد میاره.
خودمو جدی کردم ـو موهاشو چنگ زدم ـو به صورتم نزدیک کردم ـو گفتم: به نظر ـه من همچین ادمایی لیاقت ـه مرگ ـن.
موهاشو ول کردم ـو با سر به پسرا اشاره کردم، اون معلولو سمت ـه سطلای ابی که روی میز معلم بود بردن.
اون معلول با دیدن ـه اینا برای لحظه شوکه شد ـو رنگ ـش پرید.
پوزخند ـه بزرگی زدم ـو کنار ـه نیکس وایسادم ـو گفتم: منتظر چی هستی؟ شروع کن.
محکم از موهای اون معلول گرفت ـو با زور سرشو داخل ـه اب فرو کرد.
شروع کرد به تقلا کردن ولی فایده ای نداشت، زوری که نیکس ـو نیک دارن فراتر از زیاده.
همون موقع پاشو به زور به پایه ی میز ـه سنسی زد ـو سرشو به عقب هل داد.
از تعجب چشمام گرد شد، سرشو بالا اورد ـو اون یکی پاشم به میز زد ـو هلش داد که باعث شد میز به غقب هل داده بشه ـو نیکس ـو اون معلول روی زمین بیوفتن.
وقتی اون معلول سرشو بالا اورد با چشمای پراز اشکش چشم تو چشم شدم.
با تعجب گفت: تو... تو چه مرگته؟!!
از جاش بلند شد ـو لگد ـه محکمی به نیکس زد.
کمی عقب رفتم که نیک جلو رفت ـو از دستای جویا گرفت ـو گفت: دست از پا خطا کنی بد میبیـ..
با ارنجش به صورت ـه نیک زد که باعث شد حرفش نیمه تموم بمونه.
مشتی به شکمش زد که به وضوح میتونیتم بفهمم نفسش بند اومده.
روی زمین افتاد که قفسه سینه ی چویا هی بالا پایین شد، دستشو رو سینه ـش گذاشت ـو چنگ زد.
سرمو پایین انداختم ـو چیزی نگفتم.
از زبان دازای]
کیف ـه چویا تو کلاس بود ولی خودش نبود، یه نیم ساعتی میشه که رفته، حتی سنسی هم سره کلاس اومده ولی از چویا خبری نیست.
دستمو زیر چونه ـم گذاشتم ـو به سنسی خیره شدم ولی حواسم به چیزایی که میگفت نبود.
شاید بخاطر ـه اون دوتا پسری ـه که گفتن باهاش کار دارن!! نه، نه! نباید الکی ذهنمو مشغول کنم.
_ناکاهارا،... ناکاهارا چویا؟... مگه امروز ناکاهارا نیست؟
دستمو از زیر چونه ـم برداشتم ـو گفتم: من میتونم برم دنبالش سنسی؟
سنسی سری نکون داد که از جام بلند شدم ـو خواستم سمت ـه در برم که صدای در بلند شد.
هممون به در نگاه کردیم که سنسی گفت: بفرمایید.
در باز شد ـو چویا داخل اومد، با تعجب بهش نگاه کردم که سنسی گفت: چرا سرت خیسه ناکاهارا؟
رو صندلی ـم نشستم که چویا داخل اومد ـو داخل ـه دفترچه ـش چیزی نوشت ـو به معلم نشون داد.
نتونستم ببینم:
_مشکلی نیست ولی دفعه ی بعد زودتر بیا سر ـه کلاس.
چویا سری تکون داد ـو سمته میزش اومد ـو رو صندلی ـش نشست ـو به میز خیره شد.
ادامه دارد...
#صدای_خاموش_سوکوکو_دازای_چویا
#ناکاهارا_چویا_دازای_اوسامو
#سگ_های_ولگرد_بانگو
#بونگو_استری_داگز
۶.۳k
۰۳ مهر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.