p 2 ومپایر 🍷🩸
احساس کردم یکی پشت سرمه دستشو گذاشت رو شونم پشت سرمو نگاه کردم سوجون بود
ا/ت: سوجون تویی؟ یه لحظه ترسیدم
سوجون: اره منم میخواستی کی باشه؟
ا/ت: نمی دونم میخواستم کی باشه شاید فکر کردم اجنه ست 😄😅
سوجون: هاااا واقعا. بیخیال تو فکر چی بودی؟
ا/ت: هعییی، راستش پدر خوندم امروز منو به پسر دوستش معرفی کرد انگار با دوستش برنامه ریختن من و اون باهم ازدواج کنیم ولی من نمیخوام با اون ازدواج کنم.
سوجون: ایششش باورم نمیشه، ناراحت نشیا ولی پدر خوندت جدا خیلی شیطانیه
ا/ت: نه بابا چرا ناراحت شم خودمم ازش متنفرم
سوجون: می دونی چیه یه فکری می کنیم تا خودت واسه زندگیت تصمیم بگیری
ا/ت: و تلافی این سالها رو سرش در بیاریم
سوجون: درسته 😁😊
سوجون همیشه هوای منو داشته و دوست خیلی خیلی خیلی خوبیه.
جونگکوک: شما دوتا اینجا چیکار می کنین؟
ا/ت: آه جونگکوکا
سوجون: سلام جونگکوک، هیچی داریم حرف می زنیم
جونگکوک: منظورم اینه چرا اومدین اینجا همه پایینن
ا/ت: حوصلم سر رفت اومدم اینجا سوجون هم اومد پیشم
جونگکوک: خب الان بیاین پایین همه دارن شام می خورن
ا/ت: باشه
سوجون: باشه
با هم رفتیم تو محوطه کنار هم یه گوشه ی خالی پیدا کردیم نشستیم . جام های خون رو اوردن.
داشتیم خون می خوردیم و حرف می زدیم که
همون پسر دوست بابام اومد به من گفت: چرا یهو رفتی ، اتفاقی افتاد؟
سوجون فهمید اون پسر همونیه که بهش گفتم
جونگکوک نمیدونست چخبره چون بهش نگفته بودم
پسر: هی صدامو میشنوین؟
یکم عصبانی شدم از رو صندلیم بلند شدم و گفتم...
ادامه دارد...
ساری این پارت کوتاه شد
ا/ت: سوجون تویی؟ یه لحظه ترسیدم
سوجون: اره منم میخواستی کی باشه؟
ا/ت: نمی دونم میخواستم کی باشه شاید فکر کردم اجنه ست 😄😅
سوجون: هاااا واقعا. بیخیال تو فکر چی بودی؟
ا/ت: هعییی، راستش پدر خوندم امروز منو به پسر دوستش معرفی کرد انگار با دوستش برنامه ریختن من و اون باهم ازدواج کنیم ولی من نمیخوام با اون ازدواج کنم.
سوجون: ایششش باورم نمیشه، ناراحت نشیا ولی پدر خوندت جدا خیلی شیطانیه
ا/ت: نه بابا چرا ناراحت شم خودمم ازش متنفرم
سوجون: می دونی چیه یه فکری می کنیم تا خودت واسه زندگیت تصمیم بگیری
ا/ت: و تلافی این سالها رو سرش در بیاریم
سوجون: درسته 😁😊
سوجون همیشه هوای منو داشته و دوست خیلی خیلی خیلی خوبیه.
جونگکوک: شما دوتا اینجا چیکار می کنین؟
ا/ت: آه جونگکوکا
سوجون: سلام جونگکوک، هیچی داریم حرف می زنیم
جونگکوک: منظورم اینه چرا اومدین اینجا همه پایینن
ا/ت: حوصلم سر رفت اومدم اینجا سوجون هم اومد پیشم
جونگکوک: خب الان بیاین پایین همه دارن شام می خورن
ا/ت: باشه
سوجون: باشه
با هم رفتیم تو محوطه کنار هم یه گوشه ی خالی پیدا کردیم نشستیم . جام های خون رو اوردن.
داشتیم خون می خوردیم و حرف می زدیم که
همون پسر دوست بابام اومد به من گفت: چرا یهو رفتی ، اتفاقی افتاد؟
سوجون فهمید اون پسر همونیه که بهش گفتم
جونگکوک نمیدونست چخبره چون بهش نگفته بودم
پسر: هی صدامو میشنوین؟
یکم عصبانی شدم از رو صندلیم بلند شدم و گفتم...
ادامه دارد...
ساری این پارت کوتاه شد
۱۲.۷k
۰۷ اردیبهشت ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.