فیک(سرنوشت بد)p3

رفتم توی اتاقم ساک رو گذاشتم کنار تختم و روی تخت نشستم و ب اتاقم نگا میکردم هعیی پارک میونگ از کجا ب کجا اومدی از یه قصر ب همچین اتاق کوچیکی اومدی اما همه چی درست میشه باز میری توی اون قصر زندگی میکنی نگران نباش... زیپ ساکم رو باز کردم لباسام رو روی تخت گذاشتم و یکی یکی تا کردم و توی کمد گذاشتم گوشیم رو از توی کولم برداشتم ب کسی ک عشقم سیوش کرده بودم زنگ زدم بعد چند بوق جواب داد
میونگ:تهیونگ
ته:جونم
میونگ:چرا یه زنگ نمیزنی
ته:اه ببخشید سرم شلوغ بود
میونگ:اشکال نداره
ته:خب چخبر اون زنیکه ک ازیتت نمیکنه
میونگ:خب میخوام یه خبری بهت بدم
ته:چه خبری
میونگ:من دیگه پرورشگاه نمیمونم
ته:ینی چی
میونگ:پیش نینا میمونم
ته:خوبه از دست اوم زنیکه راحت شدی
میونگ:اره
ته:الان من میخوام یه چیزی بهت بگم
میونگ:بگو
ته:میتونیم ازدواج کنیم
میونگ:تهیونگ من مگه بهت نگفتم هنوز دوس ندارم ازدواج کنم
ته:اما من میخوام تو مال من باشی
میونگ:الانشم مال توم و اینکه هنوز بچم
ته:چن سالته ک میگی بچم
میونگ:شونزده
ته:مگ هفده نبودی؟
میونگ:پنج ماه دیگ هفده سالم میشه
ته:اووووف باشه
میونگ:خب فعلا برم شام بخورم
ته:باشه بای
میونگ:بای بای
قط کردم و رفتم پیش نینا باهم غذا درست کردیم و خوردیم بعدش ظرفارو شستیم و رفتیم فیلم دیدیم و رفتیم باهم خوابیدیم
صب
صدا های عجیبی از بیرون اتاق میومد از اتاق رفتم بیرون دیدم کهههههههههه












.خب شرط میزارم
۵ لایک
۵ کامنت