★وقتی دوست بابات بود...Pt3
بی قرار، روبه روی آینه ایستاده بود. آن شب همه چیز عالی بود، تالار، مهمانان، موسیقی، لباس، دسته گل و ...
اما یک چیز او را آزرده میکرد، اصلا حس خوبی به آن شب نداشت و از طرفی مضطرب بود.
به انعکاس چهره اش در آینه خیره شده بود که با صدای آشنایی به خودش آمد.
_چه شاهکاری، از کی تاحالا همچین ملکه ای توی زندگیم بوده و نمیدونستم؟
با لبخند به سمت مرد برگشت.
_آماده ای؟
_اوهوم، فقط .... یکم مضطربم
لبخندی زد و پاسخ داد:
_امشب جوری بغلت میکنم که کلش یادت بره، خوشحال باش
جینا، بوسه ای بر روی گونه مرد کاشت و یه همراه او، از اتاق خارج شد.
.
.
.
با لبخندی که سعی در کنترل اضطرابش داشت به مهمانان خوشآمد میگفت و بابت حضور در مراسم، از آنها تشکر میکرد.
پس از گذشت چند دقیقه و خوشآمد به یکی دیگر از مهمانان، ناخودآگاه چشمش به در ورودی تالار افتاد، لبخندش از روی لب هایش محو شد و بدون توجه به اطرافش به شخص زل زد. بعد از ۱۰ سال؟ دیگه دیر شده بود، دیگه نمیتونست قبول کنه هنوز هم احساساتی به اون داره، پس چرا ضربان قلبش مدام بالاتر میرفت؟ چرا نمیتوانست چشم از آن شخص بردارد؟
با دستانی لرزان مشغول خوشآمد گویی به نفر بعد شد. اصلا نمیتوانست تمرکز کند و فقط و فقط به اون فکر میکرد، چرا اینجا بود؟ تا دوباره زندگی اش را بهم بریزد؟
.
.
.
با مضطرب ترین حالت ممکن روبه مهمانان و کنار کسی که قرار بود همسرش شود، ایستاده بود و به حرف های عاقد گوش میکرد.
تمام حواسش را به صحبت های عاقد داده بود که دوباره چشمش به کسی خورد، دیگر نمیتوانست، دیگر نمیتوانست تحمل کند، یاد اون شب افتاد، یاد تمام اتفاقاتی افتاد که در این ۱۰ سال رخ داده بود، الان یک جوان ۲۷ ساله بود اما با این حال هنوز هم با روبه رو شدن با آن مرد مانند یک بچه ۹ ساله رفتار میکرد و هیچ کنترلی روی رفتار، اخلاق و احساساتش نداشت.
.
.
به صحنه روبه رو اش خیره شده بود. بعد از ۱۰ سال بالاخره دخترکش را دیده بود، اصلا فکر نمیکرد دیدار بعدیشان ممکن است همینقدر عجیب باشد، حتی در ناخودآگاهش هم خطور نکرده بود که ممکن است روزی عروسی دخترکش را ببیند. میدانست که آن شب چقدر به احساسات جینا آسیب زده بود، میدانست که دیدار دوباره آنها بعد از ۱۰ سال و آن هم در چنین موقعیتی زیاد جالب نیست و حتی میدانست که چرا جینا حتی یک سلام خشک و خالی هم با او نکرده بود، اما دیگر برای جبران تمام آن اتفاقات دیر بود.
این شب، دقیقا مانند ۱۰ سال پیش است، منتهی با چند تغییر کوچک، آن شب جینا کسی بود که از عشق اولش شکست خورد، زمانی که نه کس دیگری را به قلبش راه داده بود و نه با کسی رابطه احساسی برقرار کرده بود، این شب هم همینطور، بنگ چان کسی بود که از عشق اولش شکست خورد، زمانی که بخاطر فراموش نکردن تمام آن احساسات و خاطرات، از همسر و تنها فرد زندگی اش طلاق گرفت. برای اعتراف همه ی اینها کمی دیر شده بود، اما حتی اگر فرصت دوباره ای به این دو میدادند، باز هم هیچکدام برای اعتراف این حس شیطانی پیشقدم نمیشد، و حال، همه چیز فرق کرده بود....::
با صدای تشویق میهمانان، لب هایش را روی لب های معشوقه اش قرار داد، و همه ی آن خاطرات را به فراموشی سپرد.
****
In the back of my mind
اون عقب عقبای مغزم
You died
تو مردی
And I didn’t even cry
و من حتی گریه نکردم
No, not a single tear
نه، نه حتی یدونه اشک
And I'm sick of waiting patiently
و من از صبر خسته ام
For someone that won't even arrive
برای کسی که حتی نمیرسه
In the back of my mind
اون عقب عقبای مغزم
I killed you
من کشتمت
And I didn′t even regret it
و من حتی پشیمان نشدم
I can’t believe I said it
نمیتونم باور کنم اینو گفتم
But it′s true
اما این حقیقت داره
I hate you
ازت متنفرم
[The end]
اما یک چیز او را آزرده میکرد، اصلا حس خوبی به آن شب نداشت و از طرفی مضطرب بود.
به انعکاس چهره اش در آینه خیره شده بود که با صدای آشنایی به خودش آمد.
_چه شاهکاری، از کی تاحالا همچین ملکه ای توی زندگیم بوده و نمیدونستم؟
با لبخند به سمت مرد برگشت.
_آماده ای؟
_اوهوم، فقط .... یکم مضطربم
لبخندی زد و پاسخ داد:
_امشب جوری بغلت میکنم که کلش یادت بره، خوشحال باش
جینا، بوسه ای بر روی گونه مرد کاشت و یه همراه او، از اتاق خارج شد.
.
.
.
با لبخندی که سعی در کنترل اضطرابش داشت به مهمانان خوشآمد میگفت و بابت حضور در مراسم، از آنها تشکر میکرد.
پس از گذشت چند دقیقه و خوشآمد به یکی دیگر از مهمانان، ناخودآگاه چشمش به در ورودی تالار افتاد، لبخندش از روی لب هایش محو شد و بدون توجه به اطرافش به شخص زل زد. بعد از ۱۰ سال؟ دیگه دیر شده بود، دیگه نمیتونست قبول کنه هنوز هم احساساتی به اون داره، پس چرا ضربان قلبش مدام بالاتر میرفت؟ چرا نمیتوانست چشم از آن شخص بردارد؟
با دستانی لرزان مشغول خوشآمد گویی به نفر بعد شد. اصلا نمیتوانست تمرکز کند و فقط و فقط به اون فکر میکرد، چرا اینجا بود؟ تا دوباره زندگی اش را بهم بریزد؟
.
.
.
با مضطرب ترین حالت ممکن روبه مهمانان و کنار کسی که قرار بود همسرش شود، ایستاده بود و به حرف های عاقد گوش میکرد.
تمام حواسش را به صحبت های عاقد داده بود که دوباره چشمش به کسی خورد، دیگر نمیتوانست، دیگر نمیتوانست تحمل کند، یاد اون شب افتاد، یاد تمام اتفاقاتی افتاد که در این ۱۰ سال رخ داده بود، الان یک جوان ۲۷ ساله بود اما با این حال هنوز هم با روبه رو شدن با آن مرد مانند یک بچه ۹ ساله رفتار میکرد و هیچ کنترلی روی رفتار، اخلاق و احساساتش نداشت.
.
.
به صحنه روبه رو اش خیره شده بود. بعد از ۱۰ سال بالاخره دخترکش را دیده بود، اصلا فکر نمیکرد دیدار بعدیشان ممکن است همینقدر عجیب باشد، حتی در ناخودآگاهش هم خطور نکرده بود که ممکن است روزی عروسی دخترکش را ببیند. میدانست که آن شب چقدر به احساسات جینا آسیب زده بود، میدانست که دیدار دوباره آنها بعد از ۱۰ سال و آن هم در چنین موقعیتی زیاد جالب نیست و حتی میدانست که چرا جینا حتی یک سلام خشک و خالی هم با او نکرده بود، اما دیگر برای جبران تمام آن اتفاقات دیر بود.
این شب، دقیقا مانند ۱۰ سال پیش است، منتهی با چند تغییر کوچک، آن شب جینا کسی بود که از عشق اولش شکست خورد، زمانی که نه کس دیگری را به قلبش راه داده بود و نه با کسی رابطه احساسی برقرار کرده بود، این شب هم همینطور، بنگ چان کسی بود که از عشق اولش شکست خورد، زمانی که بخاطر فراموش نکردن تمام آن احساسات و خاطرات، از همسر و تنها فرد زندگی اش طلاق گرفت. برای اعتراف همه ی اینها کمی دیر شده بود، اما حتی اگر فرصت دوباره ای به این دو میدادند، باز هم هیچکدام برای اعتراف این حس شیطانی پیشقدم نمیشد، و حال، همه چیز فرق کرده بود....::
با صدای تشویق میهمانان، لب هایش را روی لب های معشوقه اش قرار داد، و همه ی آن خاطرات را به فراموشی سپرد.
****
In the back of my mind
اون عقب عقبای مغزم
You died
تو مردی
And I didn’t even cry
و من حتی گریه نکردم
No, not a single tear
نه، نه حتی یدونه اشک
And I'm sick of waiting patiently
و من از صبر خسته ام
For someone that won't even arrive
برای کسی که حتی نمیرسه
In the back of my mind
اون عقب عقبای مغزم
I killed you
من کشتمت
And I didn′t even regret it
و من حتی پشیمان نشدم
I can’t believe I said it
نمیتونم باور کنم اینو گفتم
But it′s true
اما این حقیقت داره
I hate you
ازت متنفرم
[The end]
۵۱۶
۲۱ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.