عشق غیر قابل دسترس... ZiHa
فصل دوم...پارت بیست و چهارم
ساعت نه شب بود و الیزا بعد از سه ساعت اومد:
جیمین: چقدر دیر کردی.
الیزا:نمیدونی چقدر شلوغ بود
الیزا مشغول لباس عوض کردن شد:
الیزا: راستی بگو کی اومده کره؟
جیمین: کی؟
الیزا:شاردن
جیمین:دیدیش؟؟
الیزا:اره کنار خیابون منتظر بودم تاکسی گیربیاد که دیدم با موتور اومد گفت سوار شو
جیمین:با اون اومدی؟
الیزا :با اون نمیومدم که تا الان بغل خیابون وایستاده بودم
جیمین:چرا نگفتی بیام دنبالت؟
الیزا: اخ چقدر خستم
جیمین: برای چی با اون اومدی؟
الیزا: چقدر جدی شدی(با خنده)
جیمین: جواب منو بده
الیزا: حالا چیشده مگه،دوستیم دیگه، خوشحال نشدی اومده کره؟؟
جیمین اه بلندی کشید و ادامه داد:
حالا بلیط گیر اومد؟
الیزا: اره با بدبختی بالاخره گرفتم
جیمین:واسه کیه؟
الیزا: فردا
جیمین: بهتر(اروم)
فردا صبح جیمین و الیزا هتل رو ترک کردن و با تاکسی به سمت فرودگاه راه افتادن
جیمین احساس خوبی نداشت اون مادرش رو دوست داشت و بدون خداحافظی مادرش رو ترک کرده بود از طرفی یاد حرفای بد مادرش میوفتاد و ازش متنفر میشد اون نمیدونست بین الیزا و مادرش باید کدوم رو انتخاب کنه افکارش بهم ریخته بود و توانایی اروم کردنش رو نداشت چشماش رو که باز کرد به سوئد رسید الیزا رو به خوته خودش رسوند و به خونه خودش رفت دوش گرفت و لباساشو عوض کرد و روی مبل دراز کشید دستش رو روی پیشونیش گرفت و خواست برای فرار از افکارش بخوابه تا مدتی هم که شده فکر نکنه...
ساعت نه شب بود و الیزا بعد از سه ساعت اومد:
جیمین: چقدر دیر کردی.
الیزا:نمیدونی چقدر شلوغ بود
الیزا مشغول لباس عوض کردن شد:
الیزا: راستی بگو کی اومده کره؟
جیمین: کی؟
الیزا:شاردن
جیمین:دیدیش؟؟
الیزا:اره کنار خیابون منتظر بودم تاکسی گیربیاد که دیدم با موتور اومد گفت سوار شو
جیمین:با اون اومدی؟
الیزا :با اون نمیومدم که تا الان بغل خیابون وایستاده بودم
جیمین:چرا نگفتی بیام دنبالت؟
الیزا: اخ چقدر خستم
جیمین: برای چی با اون اومدی؟
الیزا: چقدر جدی شدی(با خنده)
جیمین: جواب منو بده
الیزا: حالا چیشده مگه،دوستیم دیگه، خوشحال نشدی اومده کره؟؟
جیمین اه بلندی کشید و ادامه داد:
حالا بلیط گیر اومد؟
الیزا: اره با بدبختی بالاخره گرفتم
جیمین:واسه کیه؟
الیزا: فردا
جیمین: بهتر(اروم)
فردا صبح جیمین و الیزا هتل رو ترک کردن و با تاکسی به سمت فرودگاه راه افتادن
جیمین احساس خوبی نداشت اون مادرش رو دوست داشت و بدون خداحافظی مادرش رو ترک کرده بود از طرفی یاد حرفای بد مادرش میوفتاد و ازش متنفر میشد اون نمیدونست بین الیزا و مادرش باید کدوم رو انتخاب کنه افکارش بهم ریخته بود و توانایی اروم کردنش رو نداشت چشماش رو که باز کرد به سوئد رسید الیزا رو به خوته خودش رسوند و به خونه خودش رفت دوش گرفت و لباساشو عوض کرد و روی مبل دراز کشید دستش رو روی پیشونیش گرفت و خواست برای فرار از افکارش بخوابه تا مدتی هم که شده فکر نکنه...
۳.۹k
۲۴ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.