Bella shield
#Bella_shield
#سپر_بلا
#Part5
#وانشات
- داستان از زبان امی -
سونیک صورتشو انداخته بود پایین و دستاشو مشت کرده بود؛ دوباره همون بغض... ما توی اون روز دو نفر رو از دست دادیم. به صندلی خالیشون نگاه کردم...
امی : سونیک... میدونم که... میدونم باید اون موقع جلوشو میگرفتم ولی... نمیدونستم... قسم میخورم نمیدونستم که قراره چنین اتفاقی بیافته...
سونیک : تقصیر تو نیست... هیچ کدومش...
امی : هست...
سونیک : لطفا... جروبحث رو بزار کنار امی...
امی : سونیک...
کل پایگاه تو سکوت غرق شده بود...
- داستان از زبان ؟؟؟ -
روی زمین های آهنی زندان پرت شدم؛ درد تو کل بدنم پیچید ولی بازم میتونستم حس کنم جای دیگه ای هستم... مکان متفاوت بود! بزور یکی از چشمامو باز کردم تا بتونم ببینمش!
؟؟؟ : بهتره یکم از دوست کوچولومون یاد بگیری چجوری باید اینجا رفتار کنی تا دفعه ی بعد بیشتر از این کتک نخوری!
و بعد از اینجا دور شد. برگشتم تا ببینم منظورش دقیقا کیه ولی با دیدن کسی که پشتم نشسته بود و چشماشو بسته بود تعجب کردم! شروع به صحبت کردن کردم:
۰۰۰ : سیلور ؟! تو... تو حالت خوبه ؟ ما فکر میکردیم که...
سیلور : تو به این وضعیت میگی خوب ؟
بهش نگاه کردم... خب صددرصد از بدم بد تر بود... با ناراحتی چشمامو بستم و به فکر فرو رفتم که با حرف سیلور به خودم اومدم:
سیلور : چی شد که گیر افتادی ؟
؟؟؟ : خب راستش... وارد پایگاهشون شدم تا زمانی که سرگرم بودن اوضاع خوب پیش رفت ولی وقتی رو به شکست بودیم مجبور شدن عقب نشینی کنند و منم خودم انتخاب کردم بمونم داخل پایگاه تا کاملا اطلاعات کپی بشن و بعدم بتونم وارد اتاق اصلی بشم! ولی این بیشتر از چیزی که فکر میکردم طول کشید و... گیر افتادم!
سیلور : من دیدمش!
تیلز : چی... رو ؟
سیلور : داخل اون اتاق رو !!!
با تعجب بیش از حد بهش نگاه کردم؛ چجوری ممکنه ؟!
تیلز : ولی زمان تو کوتاه تر بود و...
سیلور : موقعی که من اونجا رسیدم درش کاملا باز بود! وقتی وارد اتاق شدم یه اتاق بزرگ و کاملا تاریک بود! خیلی شوق داشتم که زودتر وارد بشم ولی وقتی گول خوردم و وارد شدم اتصالم با شما رو از دست دادم و سردرد بدی گرفتم ولی بازم ادامه دادم چون دوست داشتم بدونم داخل اتاق چیه... چیزی که رو به روم بود غیر قابل توصیفـه چند تا زمرد سیاه بودن ولی وقتی کاملا از در دور شدم در بسته شد و گیر افتادم... با قدرتم سعی کردم در رو بشکنم ولی سردرد نمیزاشت از قدرتم استفاده کنم و نتونستم و وقتی سعی کردم جلوتر برم یه چیزی شبیه شیشه مانعم شد... گیر کردم و بعدم منو گرفتن
تیلز : پس... با این حساب... این واسه تو هم... تله بوده!
سیلور : آره...
قسمت بعد = نقشه عوض شد ؟ بهترین نقشه همینه ؟
این داستان ادامه دارد...
#سپر_بلا
#Part5
#وانشات
- داستان از زبان امی -
سونیک صورتشو انداخته بود پایین و دستاشو مشت کرده بود؛ دوباره همون بغض... ما توی اون روز دو نفر رو از دست دادیم. به صندلی خالیشون نگاه کردم...
امی : سونیک... میدونم که... میدونم باید اون موقع جلوشو میگرفتم ولی... نمیدونستم... قسم میخورم نمیدونستم که قراره چنین اتفاقی بیافته...
سونیک : تقصیر تو نیست... هیچ کدومش...
امی : هست...
سونیک : لطفا... جروبحث رو بزار کنار امی...
امی : سونیک...
کل پایگاه تو سکوت غرق شده بود...
- داستان از زبان ؟؟؟ -
روی زمین های آهنی زندان پرت شدم؛ درد تو کل بدنم پیچید ولی بازم میتونستم حس کنم جای دیگه ای هستم... مکان متفاوت بود! بزور یکی از چشمامو باز کردم تا بتونم ببینمش!
؟؟؟ : بهتره یکم از دوست کوچولومون یاد بگیری چجوری باید اینجا رفتار کنی تا دفعه ی بعد بیشتر از این کتک نخوری!
و بعد از اینجا دور شد. برگشتم تا ببینم منظورش دقیقا کیه ولی با دیدن کسی که پشتم نشسته بود و چشماشو بسته بود تعجب کردم! شروع به صحبت کردن کردم:
۰۰۰ : سیلور ؟! تو... تو حالت خوبه ؟ ما فکر میکردیم که...
سیلور : تو به این وضعیت میگی خوب ؟
بهش نگاه کردم... خب صددرصد از بدم بد تر بود... با ناراحتی چشمامو بستم و به فکر فرو رفتم که با حرف سیلور به خودم اومدم:
سیلور : چی شد که گیر افتادی ؟
؟؟؟ : خب راستش... وارد پایگاهشون شدم تا زمانی که سرگرم بودن اوضاع خوب پیش رفت ولی وقتی رو به شکست بودیم مجبور شدن عقب نشینی کنند و منم خودم انتخاب کردم بمونم داخل پایگاه تا کاملا اطلاعات کپی بشن و بعدم بتونم وارد اتاق اصلی بشم! ولی این بیشتر از چیزی که فکر میکردم طول کشید و... گیر افتادم!
سیلور : من دیدمش!
تیلز : چی... رو ؟
سیلور : داخل اون اتاق رو !!!
با تعجب بیش از حد بهش نگاه کردم؛ چجوری ممکنه ؟!
تیلز : ولی زمان تو کوتاه تر بود و...
سیلور : موقعی که من اونجا رسیدم درش کاملا باز بود! وقتی وارد اتاق شدم یه اتاق بزرگ و کاملا تاریک بود! خیلی شوق داشتم که زودتر وارد بشم ولی وقتی گول خوردم و وارد شدم اتصالم با شما رو از دست دادم و سردرد بدی گرفتم ولی بازم ادامه دادم چون دوست داشتم بدونم داخل اتاق چیه... چیزی که رو به روم بود غیر قابل توصیفـه چند تا زمرد سیاه بودن ولی وقتی کاملا از در دور شدم در بسته شد و گیر افتادم... با قدرتم سعی کردم در رو بشکنم ولی سردرد نمیزاشت از قدرتم استفاده کنم و نتونستم و وقتی سعی کردم جلوتر برم یه چیزی شبیه شیشه مانعم شد... گیر کردم و بعدم منو گرفتن
تیلز : پس... با این حساب... این واسه تو هم... تله بوده!
سیلور : آره...
قسمت بعد = نقشه عوض شد ؟ بهترین نقشه همینه ؟
این داستان ادامه دارد...
۲.۲k
۳۱ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.