عشق و غرور p3
نیروانا دستمو از رو دهنش کنار زد و دستاشو بهم کوبید:
_داداش دوباره دارم عمه میشم
خانزاده خشکش زد بیبی چک رو گرفت و چند ثانیه نگاهش کرد
سرشو آورد بالا و خیره شد تو چشمام ..چشماش درخشید....اما من بغض کردم...بی دلیل
یهو خیز برداشت سمتم ، دستشو دور کمرم حلقه و از رو زمین بلندم کرد
در حالی که میچرخوندم از فرط شادی میخندید
دستمو رو شونش گذاشتم:
_خانزادهههه بزارم زمین توروخدا
بلاخره از حرکت ایستاد چند لحظه چشم بستم تا سرگیجم برطرف شه
_چیشد؟ خوبی؟؟
چشمام باز و درشت شد..نگران حال من بود؟
اگه میدونستم اینقد خوشحال میشه زودتر حامله میشدم
تو چشمام عمیق نگاه کرد..دستش رفت پشت گردنم و لبش رو لبم نشست
صدای خنده ی ریز نیروانا رو شنیدم ..بعد هم رفتنش رو
بعد از چند دیقه بوسیدنم عقب عقب رفت و هولم داد رو تخت...با یه جهش خیمه زد روم
حالا که داشت بهم توجه و محبت نشون میداد کیلو کیلو قند تو دلم آب میشد
قلبم تند تر از همیشه میزد و اون شب با عشق همراهیش کردم...
غلتی تو جام زدم و لایه یکی از چشمام رو باز کردم..هوا هنوز تاریک بود..و من خیلی تشنه
پشتم به خانزاده بود با این تفاوت که صدای نفس هاشو نمیشنیدم
برگشتم و با جای خالیش مواجه شدم...حتی صدای دستشویی یا حموم هم نمیومد که بگم اونجاست ، پاشدم و یکی از تیشرت های بزرگشو پوشیدم..تا روی رون پام میومد...رفتم بیرون
اروم تو راهرو قدم برداشتم تا کسی بیدار نشه
متوجه روشنی برق از لای در اتاقی شدم
همه جا تاریک بود و راهرو ترسناک
اما باید میفهمیدم ۱ نصف شب خانزاده کجا رفته
اندازه یه بند انگشت لای در باز بود
از اونجا نگاه کردم
_داداش دوباره دارم عمه میشم
خانزاده خشکش زد بیبی چک رو گرفت و چند ثانیه نگاهش کرد
سرشو آورد بالا و خیره شد تو چشمام ..چشماش درخشید....اما من بغض کردم...بی دلیل
یهو خیز برداشت سمتم ، دستشو دور کمرم حلقه و از رو زمین بلندم کرد
در حالی که میچرخوندم از فرط شادی میخندید
دستمو رو شونش گذاشتم:
_خانزادهههه بزارم زمین توروخدا
بلاخره از حرکت ایستاد چند لحظه چشم بستم تا سرگیجم برطرف شه
_چیشد؟ خوبی؟؟
چشمام باز و درشت شد..نگران حال من بود؟
اگه میدونستم اینقد خوشحال میشه زودتر حامله میشدم
تو چشمام عمیق نگاه کرد..دستش رفت پشت گردنم و لبش رو لبم نشست
صدای خنده ی ریز نیروانا رو شنیدم ..بعد هم رفتنش رو
بعد از چند دیقه بوسیدنم عقب عقب رفت و هولم داد رو تخت...با یه جهش خیمه زد روم
حالا که داشت بهم توجه و محبت نشون میداد کیلو کیلو قند تو دلم آب میشد
قلبم تند تر از همیشه میزد و اون شب با عشق همراهیش کردم...
غلتی تو جام زدم و لایه یکی از چشمام رو باز کردم..هوا هنوز تاریک بود..و من خیلی تشنه
پشتم به خانزاده بود با این تفاوت که صدای نفس هاشو نمیشنیدم
برگشتم و با جای خالیش مواجه شدم...حتی صدای دستشویی یا حموم هم نمیومد که بگم اونجاست ، پاشدم و یکی از تیشرت های بزرگشو پوشیدم..تا روی رون پام میومد...رفتم بیرون
اروم تو راهرو قدم برداشتم تا کسی بیدار نشه
متوجه روشنی برق از لای در اتاقی شدم
همه جا تاریک بود و راهرو ترسناک
اما باید میفهمیدم ۱ نصف شب خانزاده کجا رفته
اندازه یه بند انگشت لای در باز بود
از اونجا نگاه کردم
۱۱.۵k
۱۴ آبان ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.