دختری از جنس جاسوس(پارت26)
دامیان:صبح اول صبحی گند نزن تو حالمون دیگه
انیا:باشه راس میگی
دامیان:خب دیگه لباسامون رو عوض کنیم بریم غذا بخوریم
انیا:باشه
لباساشون رو عوض کردن و رفتن سر میز ناهار خوری
ملیندا:بچه ها من میرم ارایشگاه موهام بلند شده بدم کوتاه کنن
دامیان:باشه مامان خدافظ
دامیان رفت تا تقویم رو نگاه کنه ببینه چند شنبه یهو دامیان خیلی اروم جپری که انیا نشنوه گفت…
دامیان:ولنتایم حالا چکار کنم انیا خبردار بشه بفهمه براش کادو نخریدم ناراحت میشه(خیلی اروم)
دامیان:انیا من میرم بیرون کار دارم زود میام
انیا:وایسا و رفت نزدیک دامیان و یه ردیاب بهش بست و گفت…
انیا:زود بیا باشه
دامیان:باشه(با صورت سرخ)
و رفت
(تو بازار)
از زبان دامیان
حالا چی واسش بخرم باید یه چیز گرون باشه
ذهنم:چقدر پسر اینجاس تازه بعضی هاشون اشنا هستن مثلا همکلاسیامن
تو این فکرا بودم که چشمم به الکس افتاد رفتم سمتش بهش گفتم:اینجا چکار میکنی
الکس:به تو چه
من:بگو دیگه اومدی واسه جولیا چیز بخری
الکس:خب…خب اره
من:اگه بگم چیو دوست داره دست از سر انیا برمیداری
الکس:اره ولی به شرط اینکه راستش رو بگی
ذهن الکس:ولی قول نمیدم دست از سر انیا بر دارم
من:اون ساعت واچ سری هشت و ایفون چهارده دوست داره
ذهنم:دارم کرم میریزم جولیا دوست داره واسایل هاش از انیا بهتر باشه و الان هرچیزی که گفتم یه مدل از انیا پایین تر بود
الکس:ممنون خدافظ
من:خدافظ
واو عجب ایرپاد قشنگی سفید هم که هست با قاب گوشی و ساعت ست میشه برم همین رو بخرم
زیاد گرون نبود کلا هزار دالک(واحد شمارش پول)بود باید یه جعبه بادوم زمینی هم بگیرم
وقتی برگشتم خونه هرچی انیا رو صدا کردم نبود خریدها رو گذاشتم تو اتاقم و رفتم پیش اتاق لباسا اخه ما یه اتاق مخصوص لباس داریم رفتم دیدم مامانم داره به انیا لباس میده تا بپوشه مغزم خط خطی شد ولی نمیدنم چرا دست انیا رو گرفتم
از زبان انیا
نمیدونم چرا ولی دامیان وقتی ما رو دید اخماش رو کرد تو هم و دست منو کشیدو بردم بیرون
من:چیکار مکنی
دامیان:جای منو تو اینجا نیست و یه سری وسیله برداشت و برگشتیم خونه مجردی دمتریوس و بکی هنوز نیومده بودن ولی یه نامه گذاشته بودن
نامه
دامیان و انیای عزیز منو دمتریوس داریم میرم مسافرت پنج روز دیگه برمیگردیم
از طرف بکی و دمتریوس
من:رفتن مسافرت
دامیان:اها،راستی انیا من یه سوپرایز برات دارم
و رفت تو کیفشو یه پلاستیک بزرگ رو در اورد
دامیان:بیا ولنتایم مبارک
من داشتم از هیجان منفجر میشدم سریع تشکر کردم و پلاستیک و گرفت توش رو باز کردم ایرپاد دراوردم و کلی مالیدمش به خودم دوباره تشکر کردم جعبه ی بادوم زمینی رو که دیدم پریدم تو بغل دامیان و لپش رو بوسیدم دامیان گوجه شد و خشکش زد
من:ممنونم امروز بهترین روز زندگیمه
دامیان:چطوره بریم رستوران
من:حتما
انیا:باشه راس میگی
دامیان:خب دیگه لباسامون رو عوض کنیم بریم غذا بخوریم
انیا:باشه
لباساشون رو عوض کردن و رفتن سر میز ناهار خوری
ملیندا:بچه ها من میرم ارایشگاه موهام بلند شده بدم کوتاه کنن
دامیان:باشه مامان خدافظ
دامیان رفت تا تقویم رو نگاه کنه ببینه چند شنبه یهو دامیان خیلی اروم جپری که انیا نشنوه گفت…
دامیان:ولنتایم حالا چکار کنم انیا خبردار بشه بفهمه براش کادو نخریدم ناراحت میشه(خیلی اروم)
دامیان:انیا من میرم بیرون کار دارم زود میام
انیا:وایسا و رفت نزدیک دامیان و یه ردیاب بهش بست و گفت…
انیا:زود بیا باشه
دامیان:باشه(با صورت سرخ)
و رفت
(تو بازار)
از زبان دامیان
حالا چی واسش بخرم باید یه چیز گرون باشه
ذهنم:چقدر پسر اینجاس تازه بعضی هاشون اشنا هستن مثلا همکلاسیامن
تو این فکرا بودم که چشمم به الکس افتاد رفتم سمتش بهش گفتم:اینجا چکار میکنی
الکس:به تو چه
من:بگو دیگه اومدی واسه جولیا چیز بخری
الکس:خب…خب اره
من:اگه بگم چیو دوست داره دست از سر انیا برمیداری
الکس:اره ولی به شرط اینکه راستش رو بگی
ذهن الکس:ولی قول نمیدم دست از سر انیا بر دارم
من:اون ساعت واچ سری هشت و ایفون چهارده دوست داره
ذهنم:دارم کرم میریزم جولیا دوست داره واسایل هاش از انیا بهتر باشه و الان هرچیزی که گفتم یه مدل از انیا پایین تر بود
الکس:ممنون خدافظ
من:خدافظ
واو عجب ایرپاد قشنگی سفید هم که هست با قاب گوشی و ساعت ست میشه برم همین رو بخرم
زیاد گرون نبود کلا هزار دالک(واحد شمارش پول)بود باید یه جعبه بادوم زمینی هم بگیرم
وقتی برگشتم خونه هرچی انیا رو صدا کردم نبود خریدها رو گذاشتم تو اتاقم و رفتم پیش اتاق لباسا اخه ما یه اتاق مخصوص لباس داریم رفتم دیدم مامانم داره به انیا لباس میده تا بپوشه مغزم خط خطی شد ولی نمیدنم چرا دست انیا رو گرفتم
از زبان انیا
نمیدونم چرا ولی دامیان وقتی ما رو دید اخماش رو کرد تو هم و دست منو کشیدو بردم بیرون
من:چیکار مکنی
دامیان:جای منو تو اینجا نیست و یه سری وسیله برداشت و برگشتیم خونه مجردی دمتریوس و بکی هنوز نیومده بودن ولی یه نامه گذاشته بودن
نامه
دامیان و انیای عزیز منو دمتریوس داریم میرم مسافرت پنج روز دیگه برمیگردیم
از طرف بکی و دمتریوس
من:رفتن مسافرت
دامیان:اها،راستی انیا من یه سوپرایز برات دارم
و رفت تو کیفشو یه پلاستیک بزرگ رو در اورد
دامیان:بیا ولنتایم مبارک
من داشتم از هیجان منفجر میشدم سریع تشکر کردم و پلاستیک و گرفت توش رو باز کردم ایرپاد دراوردم و کلی مالیدمش به خودم دوباره تشکر کردم جعبه ی بادوم زمینی رو که دیدم پریدم تو بغل دامیان و لپش رو بوسیدم دامیان گوجه شد و خشکش زد
من:ممنونم امروز بهترین روز زندگیمه
دامیان:چطوره بریم رستوران
من:حتما
۴.۱k
۲۵ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.