اینم یه تک پارتی
#ᴏɴᴇᴘᴀʀᴛ
#ʟɪꜱᴏᴏ
رفت سمت دختر کوچیکتر و دستشو گرفت .
رزی: میای بریم یا برم به کراشت اعتراف کنم؟
لیسا: ببند دهنتو رز. بریم.
و هردو رفتن سمت کلاسشون...
لیسا داشت برعکس راه میرفت که یه دفعه خورد به یکی و هم خودش و هم اون فرد افتادن زمین.
لیسا سریع برگشت و وقتی کیم جیسو- خوشگل ترین دختر دبیرستان و از قضا کراش خانم - رو دید جا خورد و سریع چشماش اشکی شد.
جیسو درحالی که خودشو میتکوند گفت: لالیسا حواستو.......چرا داری گریه میکنی کوچولو؟!؟
و یه دفعه بغضش ترکید و باز صدای بلند گریه کرد . جیسو که تعجب کرده بود سریع رفت کنارش نشست و اشکاشو پاک کرد.
جیسو: گریه نکن ....لالیسا....ببخشید...خواهش میکنم گریه نکن عزیزم...
و همونطور که گریه میکرد روی دستای دختر بزرگتر بی هوش شد.
رزی چه صحنه رو دید سریع اومد کنارشون.
رزی: چی شد اونی؟
جیسو: از حال رفت... باید بریم پرستاری!
و دختر کوچیکتر رو براید استایل بغل کرد و رفت سمت پرستاری توی حیاط.
.....................
رزی: این قضیه برمیگرده به وقتی که لیسا بچه بود...خواهرش خودکشی که کرد...لیسا فکر میکرد تقصیر خودشه...از اون موقع حواسشو به همه کسایی که دوستشون داره جمع میکنه...
جیسو نگاهی به لیسا کرد و باز روبه رزی گفت: دوست داره؟!؟
رزی لبخند ملیحی زد و رفت و پیشونی بست فرندشو بوسید و رفت بیرون.
جیسو موند و لیسایی که هنوز به هوش نیومده بود و کلی افکار از جیسو.....
جیسو.....چند وقت بود منتظر زمان خوب برای اعتراف بود ولی نمیتونست و هر دفعه میترسید....برادرش تعداد باز زیادی کمکش کرده بود ولی نتوانسته بود کاری کنه خواهرش به کسی که دوسش داشت اعتراف کنه...
جیسو: ببخشید زیباترینم که نمیتونم رو در رو بهت بگم که چقدر دوست دارم پرنسس کوچولوی من....
و صورتشو برد جلو تر و لب هاشو رو آروم روی لب های دختر کوچیکتر گذاشت....
و همون لحظه دستی دور گندش حلقه شد و نذاشت عقب بکشه....
بعد از اینکه هردو نفس کم آوردن....کمی ازش فاصله گرفت و گفت: دوست دارم لالیسا.
لیسا: ممنونم که نجاتم دادی ملکه من.
The end 🔚
#ʟɪꜱᴏᴏ
رفت سمت دختر کوچیکتر و دستشو گرفت .
رزی: میای بریم یا برم به کراشت اعتراف کنم؟
لیسا: ببند دهنتو رز. بریم.
و هردو رفتن سمت کلاسشون...
لیسا داشت برعکس راه میرفت که یه دفعه خورد به یکی و هم خودش و هم اون فرد افتادن زمین.
لیسا سریع برگشت و وقتی کیم جیسو- خوشگل ترین دختر دبیرستان و از قضا کراش خانم - رو دید جا خورد و سریع چشماش اشکی شد.
جیسو درحالی که خودشو میتکوند گفت: لالیسا حواستو.......چرا داری گریه میکنی کوچولو؟!؟
و یه دفعه بغضش ترکید و باز صدای بلند گریه کرد . جیسو که تعجب کرده بود سریع رفت کنارش نشست و اشکاشو پاک کرد.
جیسو: گریه نکن ....لالیسا....ببخشید...خواهش میکنم گریه نکن عزیزم...
و همونطور که گریه میکرد روی دستای دختر بزرگتر بی هوش شد.
رزی چه صحنه رو دید سریع اومد کنارشون.
رزی: چی شد اونی؟
جیسو: از حال رفت... باید بریم پرستاری!
و دختر کوچیکتر رو براید استایل بغل کرد و رفت سمت پرستاری توی حیاط.
.....................
رزی: این قضیه برمیگرده به وقتی که لیسا بچه بود...خواهرش خودکشی که کرد...لیسا فکر میکرد تقصیر خودشه...از اون موقع حواسشو به همه کسایی که دوستشون داره جمع میکنه...
جیسو نگاهی به لیسا کرد و باز روبه رزی گفت: دوست داره؟!؟
رزی لبخند ملیحی زد و رفت و پیشونی بست فرندشو بوسید و رفت بیرون.
جیسو موند و لیسایی که هنوز به هوش نیومده بود و کلی افکار از جیسو.....
جیسو.....چند وقت بود منتظر زمان خوب برای اعتراف بود ولی نمیتونست و هر دفعه میترسید....برادرش تعداد باز زیادی کمکش کرده بود ولی نتوانسته بود کاری کنه خواهرش به کسی که دوسش داشت اعتراف کنه...
جیسو: ببخشید زیباترینم که نمیتونم رو در رو بهت بگم که چقدر دوست دارم پرنسس کوچولوی من....
و صورتشو برد جلو تر و لب هاشو رو آروم روی لب های دختر کوچیکتر گذاشت....
و همون لحظه دستی دور گندش حلقه شد و نذاشت عقب بکشه....
بعد از اینکه هردو نفس کم آوردن....کمی ازش فاصله گرفت و گفت: دوست دارم لالیسا.
لیسا: ممنونم که نجاتم دادی ملکه من.
The end 🔚
۳.۸k
۲۱ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.