پارت ۸
«قضاوت نکن» "?don't judge"
________________________________
«چارلی»
میرسم به هتل..
کلیدمو میگیرم دستم و درو باز میکنم.
میرم تو.
همه لامپا خاموشه.
یکم شک بهم وارد میشه..
میرم نزدیک تر و با آنجل مواجه میشم.
اخی..
- سلام.
آنجل نگام میکنه. « تو همون حالتی که پارت ۷ بود»
آنجل- به به.
- اوم.
کتمو درمیارم.
آنجل: چرا اینقدر کارت طول کشید؟
- خب..طول کشید ولی چیزی دستگیرم نشد.
آنجل- که اینطور.
- بقیه کوشن؟
آنجل: نمیدونم.
- وا،مگه میشه؟
آنجل: خب آره «خودشو میزنه به اون را»
- عجبا.
میرم تو آشپزخونه.
لامپشو روشن نمیکنم چون یادم میره 🤦
یه لیوان برمیدارم و در یخچالو باز میکنم.
بطری آبو میارم بیرون و لیوانو با اب توش پر میکنم.
بطری رو میزارم سر جاش و در یخچالو میبندم.
میام آبو بخورم که ناخودآگاه دستم میلرزه و لیوان میفته.
«صدای شکستن»
- شت..عاو..
خم میشم و سرمو میگیرم پایین تا لیوانو ببینم.
وگی- چارلی؟
سرمو میگیرم بالا.
- عه وگی..
لامپ آشپزخونه رو روشن میکنه و میاد نزدیک من.
اونم خم میشه و دستشو میزاره روی شونم.
وگی- چیزیت نشده؟
- نه نه خوبم..
وگی- مطمئن؟
- آره..
یه لیوان آب برام میاره.
ازش میگیرمش.
«خوردن اب»
چارلی: مرسی وگی..
لبخند ملایم میزنه.
«مکث»
وگی بلندم میکنه.
مثل اینکه میریم سمت اتاق من.
وگی منو دم در اتاقم میزاره پایین.
بعدش لمسشو روی صورتم حس میکنم.
وگی- خب تو برو تو اتاقت یکم استراحت کن منم میرم آشپزخونه رو یکم جمعو جول کنم ، اگه چیزی نیاز داشتی زنگ بزن میام پیشت.
- باشهه..
میرم تو اتاق.
وگی چشمک میزنه و بعد من درو میبندم.
سریع میرم و خودمو روی تخت میندازم.
- چرا اینقدر احساس خستگی میکنم؟
«وگی»
میرم سمت آشپزخونه که شیشه خورده ها رو جمع کنم و یه فکری واسه شام کنم.
یهو میبینم که هیچ شیشه ای رو زمین نیست..
چشمم میخوره به الستور.
که دستکششو درمیاره و دستشو با باند میبنده.
هن؟
مشکوک میشم.
- ال؟
بهم نگاه میکنه.
نگاهی با علامت سوال.
به دستش نگاه میکنم.
- چخبره؟
الستور- هیچی.
- آها.
از آشپزخونه میره بیرون.
میرم سمت اون کابینت که روش باند و چندتا دستمال هس.
دستمالا خونین..
شت ینی؟
فاک.
با اینکه از الستور بدم میاد مث سگ ولی خب نمیتونم بی تفاوت باشم نسبت به این موضوع نه ؟
حداقل بخاطر چارلی.
الستورو دنبال میکنم.
یه آخ آروم میشنوم.
هوم..
خیلی خب وگی.
تو از پسش بر میای.
تصمیم احمقانمو گرفتم.
تند تر قدم برمیدارم تا بهش برسم.
دستمو سمتش دراز میکنم و...
______________________________
پایان پارت هشتم.
پارت نهم؟
________________________________
«چارلی»
میرسم به هتل..
کلیدمو میگیرم دستم و درو باز میکنم.
میرم تو.
همه لامپا خاموشه.
یکم شک بهم وارد میشه..
میرم نزدیک تر و با آنجل مواجه میشم.
اخی..
- سلام.
آنجل نگام میکنه. « تو همون حالتی که پارت ۷ بود»
آنجل- به به.
- اوم.
کتمو درمیارم.
آنجل: چرا اینقدر کارت طول کشید؟
- خب..طول کشید ولی چیزی دستگیرم نشد.
آنجل- که اینطور.
- بقیه کوشن؟
آنجل: نمیدونم.
- وا،مگه میشه؟
آنجل: خب آره «خودشو میزنه به اون را»
- عجبا.
میرم تو آشپزخونه.
لامپشو روشن نمیکنم چون یادم میره 🤦
یه لیوان برمیدارم و در یخچالو باز میکنم.
بطری آبو میارم بیرون و لیوانو با اب توش پر میکنم.
بطری رو میزارم سر جاش و در یخچالو میبندم.
میام آبو بخورم که ناخودآگاه دستم میلرزه و لیوان میفته.
«صدای شکستن»
- شت..عاو..
خم میشم و سرمو میگیرم پایین تا لیوانو ببینم.
وگی- چارلی؟
سرمو میگیرم بالا.
- عه وگی..
لامپ آشپزخونه رو روشن میکنه و میاد نزدیک من.
اونم خم میشه و دستشو میزاره روی شونم.
وگی- چیزیت نشده؟
- نه نه خوبم..
وگی- مطمئن؟
- آره..
یه لیوان آب برام میاره.
ازش میگیرمش.
«خوردن اب»
چارلی: مرسی وگی..
لبخند ملایم میزنه.
«مکث»
وگی بلندم میکنه.
مثل اینکه میریم سمت اتاق من.
وگی منو دم در اتاقم میزاره پایین.
بعدش لمسشو روی صورتم حس میکنم.
وگی- خب تو برو تو اتاقت یکم استراحت کن منم میرم آشپزخونه رو یکم جمعو جول کنم ، اگه چیزی نیاز داشتی زنگ بزن میام پیشت.
- باشهه..
میرم تو اتاق.
وگی چشمک میزنه و بعد من درو میبندم.
سریع میرم و خودمو روی تخت میندازم.
- چرا اینقدر احساس خستگی میکنم؟
«وگی»
میرم سمت آشپزخونه که شیشه خورده ها رو جمع کنم و یه فکری واسه شام کنم.
یهو میبینم که هیچ شیشه ای رو زمین نیست..
چشمم میخوره به الستور.
که دستکششو درمیاره و دستشو با باند میبنده.
هن؟
مشکوک میشم.
- ال؟
بهم نگاه میکنه.
نگاهی با علامت سوال.
به دستش نگاه میکنم.
- چخبره؟
الستور- هیچی.
- آها.
از آشپزخونه میره بیرون.
میرم سمت اون کابینت که روش باند و چندتا دستمال هس.
دستمالا خونین..
شت ینی؟
فاک.
با اینکه از الستور بدم میاد مث سگ ولی خب نمیتونم بی تفاوت باشم نسبت به این موضوع نه ؟
حداقل بخاطر چارلی.
الستورو دنبال میکنم.
یه آخ آروم میشنوم.
هوم..
خیلی خب وگی.
تو از پسش بر میای.
تصمیم احمقانمو گرفتم.
تند تر قدم برمیدارم تا بهش برسم.
دستمو سمتش دراز میکنم و...
______________________________
پایان پارت هشتم.
پارت نهم؟
۴.۹k
۲۷ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.