وقتی ردت میکنه ولیp1
بالاخره روز موعود فرا رسیده بود… امروز قرار بود یکی از مهمترین قراردادت هات رو تو طول این چندین سال ببندی … شخص طرف قرداد رو نمیشناختی اما بعد از تحقیق در موردش فهمیده بودی که کم افرادی هستند که اونو از نزدیک دیدن …. ادم خطرناکی بود ولی به خاطر کارت مجبور بودی
-خانم ماشین آماده ست
توی همین افکار بودی که با شنیدن صدای بادیگاردت به خودت اومدی … نگاهی به ساعتت انداختی قرار بود برای صرف شام اونجا باشی پس نگاهتو به بادیگارت دادی ….
ات:بهتره حرکت کنیم
.
.
.
بادیگار: خانم …. رسیدم
نگاهی به عمارت سفید رنگ حیاط داری که روبه روت بود نگاهی انداختی … بزرگ بود خیلی بزرگ
با خودت فکر کردی این آدم مرموز کیه که انقدر محافظ کاره ؟ باید اعتراف کنی ترسیده بودی اما سعی کرد تمام آرامشی که توی وجودت داشتی رو جمع کنی… از ماشین پیاده شدی و اروم به سمت در عظیم عمارت قدم برداشتی …. در عظیم و سفید رنگ روبه روت با صدایی برات باز شد و مردی که لباس مشکی ای به تن داشت به سمتت اومد تعظیم آرومی کرد …
خدمتکار:خوش اومدین خانم کیم ات …شما رو تا اتاق رئیس راهنمایی میکنم لطفا دنبالم بیاید
سری تکون دادی و دنبال مرد راه افتادی…
پس از گذروندن پله های بزرگ عمارت به اتاقی که ته راهرو قرار داشت رسیدید… خدمتکار در رو به سمت جلو هل داد و با دستش به اتاق اشاره کرد
خدمتکار:بفرمایید خانم کیم رییس منتظر شمان
بدون توجه به مرد سریع وارد اتاق شدی …. در پشت سرت با صدایی بلند بسته شد … نگاهی به اتاق دو طبقه ای که توش بودی کردی… دیوار هاش با کتابخونه های بزرگ پوشونده شده بودن
به میز کارش نگاهی کرد اما کسی اونجا نبود تا اینکه با شنیدن صدایی آشنا از پشتت سرت رو به سمت صاحب صدا برگردوندی
لینو: خوش اومدی کیم ات
باورت نمیشد اون خودش بود … همکلاسی دبیرستانت کسی که تو یه زمانی عاشقش بودی ولی اون جواب عشق با بی رحمی تمام رد کرد حتی فکر تموم اینها عذابت میداد چه برسه به اینکه دوباره با اون فرد روبه رو بشی … لینو همونطور که از طبقه ی دوم پایین میومد لب زد
لینو: میبینم خیلی پیشرفت کردی در حدی که تونستی الان به عنوان شریک من اینجا باشی ….
-خانم ماشین آماده ست
توی همین افکار بودی که با شنیدن صدای بادیگاردت به خودت اومدی … نگاهی به ساعتت انداختی قرار بود برای صرف شام اونجا باشی پس نگاهتو به بادیگارت دادی ….
ات:بهتره حرکت کنیم
.
.
.
بادیگار: خانم …. رسیدم
نگاهی به عمارت سفید رنگ حیاط داری که روبه روت بود نگاهی انداختی … بزرگ بود خیلی بزرگ
با خودت فکر کردی این آدم مرموز کیه که انقدر محافظ کاره ؟ باید اعتراف کنی ترسیده بودی اما سعی کرد تمام آرامشی که توی وجودت داشتی رو جمع کنی… از ماشین پیاده شدی و اروم به سمت در عظیم عمارت قدم برداشتی …. در عظیم و سفید رنگ روبه روت با صدایی برات باز شد و مردی که لباس مشکی ای به تن داشت به سمتت اومد تعظیم آرومی کرد …
خدمتکار:خوش اومدین خانم کیم ات …شما رو تا اتاق رئیس راهنمایی میکنم لطفا دنبالم بیاید
سری تکون دادی و دنبال مرد راه افتادی…
پس از گذروندن پله های بزرگ عمارت به اتاقی که ته راهرو قرار داشت رسیدید… خدمتکار در رو به سمت جلو هل داد و با دستش به اتاق اشاره کرد
خدمتکار:بفرمایید خانم کیم رییس منتظر شمان
بدون توجه به مرد سریع وارد اتاق شدی …. در پشت سرت با صدایی بلند بسته شد … نگاهی به اتاق دو طبقه ای که توش بودی کردی… دیوار هاش با کتابخونه های بزرگ پوشونده شده بودن
به میز کارش نگاهی کرد اما کسی اونجا نبود تا اینکه با شنیدن صدایی آشنا از پشتت سرت رو به سمت صاحب صدا برگردوندی
لینو: خوش اومدی کیم ات
باورت نمیشد اون خودش بود … همکلاسی دبیرستانت کسی که تو یه زمانی عاشقش بودی ولی اون جواب عشق با بی رحمی تمام رد کرد حتی فکر تموم اینها عذابت میداد چه برسه به اینکه دوباره با اون فرد روبه رو بشی … لینو همونطور که از طبقه ی دوم پایین میومد لب زد
لینو: میبینم خیلی پیشرفت کردی در حدی که تونستی الان به عنوان شریک من اینجا باشی ….
۱۲.۳k
۰۶ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.