رمان منیم گوزل سئوگیلیم نویسنده الهه پورعلی
پارت ۱۲۱
بکتاش با شعف رو به سوگل گفت:
- خب دخترم بیا بگو ببینم چیکارا کردین کجاها رفتین.
سوگل مات چهره خونسرد فاتح شده بود، با خود گفت:
- یعنی فاتح واقعا گفته که امروز کنارش بودم؟
از نظرش این انسانیت از فاتح بعید بود، درحالی که کنار بکتاش مینشست نگاهش به چهره سرخوش عمه افتاد که آن دو را زیر نظر گرفته بود، بکتاش دوباره پرسید:
- خب کجا رفتین؟
سوگل که هنوز دنبال جمله مناسب بود فاتح درحالی که با اخم به سوگل چشم دوخته بود به جایش جواب داد:
- امروز صبح رفتیم به سمت کوه.
درحالی که سوگل تعجب کرده بود فاتح با ابرویی بالا رفته گفت:
- جاتون خالی عموجون کوهنوردی کردیم و ناهار رو هم دوتایی توی یه آلاچیق کوهستانی با کلی شوخی و خنده خوردیم.
سوگل با یادآوری امروز ظهر که ناهار را داخل آلاچیق با کایان سپری کرده بود با تعجب به بقیه حرفهای فاتح گوش سپرد.
فاتح با خشم مشتش را محکمتر بسته و درحالی که هنوز هم نگاهش به سوگل بود ادامه داد:
- تلوابین سوار شدیم، کلی هله هوله خوردیم و...
همان حین کایان با صدایی شاداب از در وارد شده و به جمعی که کنار هم نشسته و درحال صحبت بودند خیره شد.
او نیز پس از سلام و احوالپرسی به آنها پیوست.
حرفهای نیشدار فاتح ادامه داشت، کاملا میشد متوجه این قضیه شد که فاتح از خود صبح به دنبال کایان و سوگل بوده و آن دو را زیر نظر داشته است.
حتی حالا نیز با دیدن قیافه کایان و خندههای بیامانش از زور حرص و خشم دلش میخواست مشتی حواله صورتش کند.
سوگل هنوز هم حیران به حرفهای فاتح گوش سپرده و رنگ تعجب از جلوی چشمانش کنار نمیرفت.
حرفهای فاتح تمام شد، روز زیبای کایان و سوگل را کاملا برای همه تعریف کرده و خود را جای کایان گذاشته بود.
کایان نیز متعجب بود که چرا حقیقت را نگفته؟
افرا درحالی که به سرعت به سمت عمه هاریکا میآمد سینی بزرگ میوه را روی میز گذاشته و گفت:
- خانوم!
هاریکا تل مشداری که روی صورتش بود را کنار زده و گفت:
- خب؟ پیداش کردی؟
همه با تعجب به آن دو چشم دوخته بودند که افرا گفت:
- نه خانوم من تمام اتاقتون رو گشتم ولی خبری از گردنبند زمردیتون نبود.
بکتاش با شنیدن این جمله از جایش برخواسته و گفت:
- چی شده عمه خانوم؟
عمه هاریکا رو به قدیر، بویوک و بکتاش گفت:
- اون گردنبندی که از پدرتون به شما ارث رسیده بود گم شده.
همگی متعجب به یکدیگر خیره شده بودند، این میان سوگل و کایان بودند که لبخند یک لحظه هم از روی صورتشان محو نمیشد و هر دو محو چشمان هم شده بودند.
کایان درحالی که خود را روی مبل جای میداد رو به آسیه گفت:
- Odama gidebilir miyim?
<<من میتونم برم اتاقم؟>>
آسیه ابرویی بالا انداخته و جواب داد:
- مگه نمیبینی اوضاع به هم ریخته، صبر کن ببینیم چی شده.
کایان ناخنش را به دندان گرفته و به بکتاش چشم دوخت بکتاش با اخم رو به افرا غرید:
- همه جا رو خوب گشتید؟
افرا بخت برگشته با تته پته گفت:
- ب...بله آقا!
بکتاش دوباره غر زد:
- همه خدمه رو جمع کن اینجا زود باش.
سپس رو به سوگل گفت:
- سریع برو دستیار هاشم، محمد رو خبر کن.
بکتاش با شعف رو به سوگل گفت:
- خب دخترم بیا بگو ببینم چیکارا کردین کجاها رفتین.
سوگل مات چهره خونسرد فاتح شده بود، با خود گفت:
- یعنی فاتح واقعا گفته که امروز کنارش بودم؟
از نظرش این انسانیت از فاتح بعید بود، درحالی که کنار بکتاش مینشست نگاهش به چهره سرخوش عمه افتاد که آن دو را زیر نظر گرفته بود، بکتاش دوباره پرسید:
- خب کجا رفتین؟
سوگل که هنوز دنبال جمله مناسب بود فاتح درحالی که با اخم به سوگل چشم دوخته بود به جایش جواب داد:
- امروز صبح رفتیم به سمت کوه.
درحالی که سوگل تعجب کرده بود فاتح با ابرویی بالا رفته گفت:
- جاتون خالی عموجون کوهنوردی کردیم و ناهار رو هم دوتایی توی یه آلاچیق کوهستانی با کلی شوخی و خنده خوردیم.
سوگل با یادآوری امروز ظهر که ناهار را داخل آلاچیق با کایان سپری کرده بود با تعجب به بقیه حرفهای فاتح گوش سپرد.
فاتح با خشم مشتش را محکمتر بسته و درحالی که هنوز هم نگاهش به سوگل بود ادامه داد:
- تلوابین سوار شدیم، کلی هله هوله خوردیم و...
همان حین کایان با صدایی شاداب از در وارد شده و به جمعی که کنار هم نشسته و درحال صحبت بودند خیره شد.
او نیز پس از سلام و احوالپرسی به آنها پیوست.
حرفهای نیشدار فاتح ادامه داشت، کاملا میشد متوجه این قضیه شد که فاتح از خود صبح به دنبال کایان و سوگل بوده و آن دو را زیر نظر داشته است.
حتی حالا نیز با دیدن قیافه کایان و خندههای بیامانش از زور حرص و خشم دلش میخواست مشتی حواله صورتش کند.
سوگل هنوز هم حیران به حرفهای فاتح گوش سپرده و رنگ تعجب از جلوی چشمانش کنار نمیرفت.
حرفهای فاتح تمام شد، روز زیبای کایان و سوگل را کاملا برای همه تعریف کرده و خود را جای کایان گذاشته بود.
کایان نیز متعجب بود که چرا حقیقت را نگفته؟
افرا درحالی که به سرعت به سمت عمه هاریکا میآمد سینی بزرگ میوه را روی میز گذاشته و گفت:
- خانوم!
هاریکا تل مشداری که روی صورتش بود را کنار زده و گفت:
- خب؟ پیداش کردی؟
همه با تعجب به آن دو چشم دوخته بودند که افرا گفت:
- نه خانوم من تمام اتاقتون رو گشتم ولی خبری از گردنبند زمردیتون نبود.
بکتاش با شنیدن این جمله از جایش برخواسته و گفت:
- چی شده عمه خانوم؟
عمه هاریکا رو به قدیر، بویوک و بکتاش گفت:
- اون گردنبندی که از پدرتون به شما ارث رسیده بود گم شده.
همگی متعجب به یکدیگر خیره شده بودند، این میان سوگل و کایان بودند که لبخند یک لحظه هم از روی صورتشان محو نمیشد و هر دو محو چشمان هم شده بودند.
کایان درحالی که خود را روی مبل جای میداد رو به آسیه گفت:
- Odama gidebilir miyim?
<<من میتونم برم اتاقم؟>>
آسیه ابرویی بالا انداخته و جواب داد:
- مگه نمیبینی اوضاع به هم ریخته، صبر کن ببینیم چی شده.
کایان ناخنش را به دندان گرفته و به بکتاش چشم دوخت بکتاش با اخم رو به افرا غرید:
- همه جا رو خوب گشتید؟
افرا بخت برگشته با تته پته گفت:
- ب...بله آقا!
بکتاش دوباره غر زد:
- همه خدمه رو جمع کن اینجا زود باش.
سپس رو به سوگل گفت:
- سریع برو دستیار هاشم، محمد رو خبر کن.
۲.۱k
۲۹ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.