The Caramel Hedgehog/جوجه تیغی کاراملی
The Caramel Hedgehig/جوجه تیغی کاراملی
Part Twelve/پارت دوازده
•◇•◇•◇•◇•◇
{فردا صبح،مدرسه،داخل کلاس}
Bakugo's View/ویو باکوگو
همهی بچهها اومده بودن سرکلاس و بعضیاشون مشغول حرف زدن با هم بودن.اما،بین همهی بچهها صندلیه یه نفر خالی بود؛آکیکو.امروز نیومده بود مدرسه.چند دقیقه که گذشت،ایزاوا سنسه وارد کلاس شد.حضور و غیاب کرد؛موقع حضور و غیاب وقتی فهمید که آکیکو غایبه،از بچه پرسید که کسی ازش خبر داره یا نه.اوراراکا اجازه گرفت و بلند شد تا چیزی بگه.
:ایزاوا سنسه.آکیکو رفته پیش پدر و مادرش تو یه شهره دیگه برای همین شاید چند روزی نیاد.
و بعد دوباره سر جاش نشست.بعد از این چیزی از کلاس متوجه نشدم و همهاش درگیر آکیکو بودم.یعنی پدر و مادرش خارج از شهرن؟بلایی سرش نیومده باشه؟نمیدونستم تنها زندگی میکنه.توی افکارم بودم،که ایزاوا سنسه متوجه شد توی افکاراتم به سر میبیرم و منو به خودم آورد.
:باکوگو.باکوگو!شبا زود بخواب که سرکلاس حواست جمع باشه.
:باشه!
عصبی شدم.افکارم رو بهم زد.یکی باید همینو به خودش بگه.زنگ تفریح خورد و با کیریشیما رفتم بیرون تا هوایی بخورم.
کلاسهای اون روز هم تموم شد.یهجورایی خیلی کسل کننده بود اون روز.تنها رفتم خونه.لباسام رو عوض کردم و یکم استراحت کردم.بعدش یه چیزی خوردم و مشغول تکالیف شدم.بعد از تکالیف،فکرم دوباره رفت پیش آکیکو.چطوره بهش زنگ بزنم؟ولی شمارهاش رو که ندارم؛دارم؟به امید اینکه شمارهاش رو داشته باشم گوشیم رو برداشتم و داخل مخاطبین گشتم.شمارهی آکیکو رو پیدا کردم.حالا که یادم میاد،یه روز زنگ تفریح شمارهاش رو بهم داده بود.یکم دودل بودم؛زنگ بزنم...نزنم؟چیکار کنم؟!بلاخره از دودل بودن در اومدم و شماره رو گرفتم.بعد از چند بوق گوشی رو برداشت.
:الو؟
:آکیکو!
:باکوگو تویی؟سلام!
:سلام.
:خوبی؟چه خبرا؟
لحنش پشت گوشی خوشحال و خوشنود بود.یه جورایی شنیدن صداش یه انرژی عجیبی بهم داد.
:ممنون،تو خوبی؟
:منم خوبم.کاری داشتی؟
:خب راستش خواستم بگم چرا امروز نیومدی مدرسه؟
:آها برا اون.خب اومدم دیدن پدر مادرم.
:آها...خب خوش بگذره.
:ممنون!کاره دیگهای نداری؟
:نه.خداحافظ.
:اوه،صبر کن باکوگو!
:بله؟
:اگه میشه تکالیف رو برام بفرست.باشه؟
:باشه میفرستم.
:ممنون.شب بخیر!
:شب بخیر.
مکالمهمون تموم شد و گوشی رو قطع کردیم.تکالیف رو براش نوشتم و با پیام براش ارسال کردم.رو تختم دراز کشیدم و به دقایق مکالمهمون فکر کردم تا وقتی که خوابم برد.
•◇•◇•◇•◇•◇•
Part Twelve/پارت دوازده
•◇•◇•◇•◇•◇
{فردا صبح،مدرسه،داخل کلاس}
Bakugo's View/ویو باکوگو
همهی بچهها اومده بودن سرکلاس و بعضیاشون مشغول حرف زدن با هم بودن.اما،بین همهی بچهها صندلیه یه نفر خالی بود؛آکیکو.امروز نیومده بود مدرسه.چند دقیقه که گذشت،ایزاوا سنسه وارد کلاس شد.حضور و غیاب کرد؛موقع حضور و غیاب وقتی فهمید که آکیکو غایبه،از بچه پرسید که کسی ازش خبر داره یا نه.اوراراکا اجازه گرفت و بلند شد تا چیزی بگه.
:ایزاوا سنسه.آکیکو رفته پیش پدر و مادرش تو یه شهره دیگه برای همین شاید چند روزی نیاد.
و بعد دوباره سر جاش نشست.بعد از این چیزی از کلاس متوجه نشدم و همهاش درگیر آکیکو بودم.یعنی پدر و مادرش خارج از شهرن؟بلایی سرش نیومده باشه؟نمیدونستم تنها زندگی میکنه.توی افکارم بودم،که ایزاوا سنسه متوجه شد توی افکاراتم به سر میبیرم و منو به خودم آورد.
:باکوگو.باکوگو!شبا زود بخواب که سرکلاس حواست جمع باشه.
:باشه!
عصبی شدم.افکارم رو بهم زد.یکی باید همینو به خودش بگه.زنگ تفریح خورد و با کیریشیما رفتم بیرون تا هوایی بخورم.
کلاسهای اون روز هم تموم شد.یهجورایی خیلی کسل کننده بود اون روز.تنها رفتم خونه.لباسام رو عوض کردم و یکم استراحت کردم.بعدش یه چیزی خوردم و مشغول تکالیف شدم.بعد از تکالیف،فکرم دوباره رفت پیش آکیکو.چطوره بهش زنگ بزنم؟ولی شمارهاش رو که ندارم؛دارم؟به امید اینکه شمارهاش رو داشته باشم گوشیم رو برداشتم و داخل مخاطبین گشتم.شمارهی آکیکو رو پیدا کردم.حالا که یادم میاد،یه روز زنگ تفریح شمارهاش رو بهم داده بود.یکم دودل بودم؛زنگ بزنم...نزنم؟چیکار کنم؟!بلاخره از دودل بودن در اومدم و شماره رو گرفتم.بعد از چند بوق گوشی رو برداشت.
:الو؟
:آکیکو!
:باکوگو تویی؟سلام!
:سلام.
:خوبی؟چه خبرا؟
لحنش پشت گوشی خوشحال و خوشنود بود.یه جورایی شنیدن صداش یه انرژی عجیبی بهم داد.
:ممنون،تو خوبی؟
:منم خوبم.کاری داشتی؟
:خب راستش خواستم بگم چرا امروز نیومدی مدرسه؟
:آها برا اون.خب اومدم دیدن پدر مادرم.
:آها...خب خوش بگذره.
:ممنون!کاره دیگهای نداری؟
:نه.خداحافظ.
:اوه،صبر کن باکوگو!
:بله؟
:اگه میشه تکالیف رو برام بفرست.باشه؟
:باشه میفرستم.
:ممنون.شب بخیر!
:شب بخیر.
مکالمهمون تموم شد و گوشی رو قطع کردیم.تکالیف رو براش نوشتم و با پیام براش ارسال کردم.رو تختم دراز کشیدم و به دقایق مکالمهمون فکر کردم تا وقتی که خوابم برد.
•◇•◇•◇•◇•◇•
۳.۶k
۱۰ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.