انتقام پارت 1
ویو ا.ت
اوففففف یه روز دیگه
خسته شدم دیگه اخه انقدر زوررر
مامان: ا. ت بیدار شو، دختر پاشو بعد از ظهر باید بریم خونه زنداییت
ا. ت:مامان هزار بار گفتم اون زندایی من نیست زندایی تو هه
خسته شدم انقدر با مامانم بحث کردم
رفتم بیرون گشتم برگشتم خونه صداهارو میشنیدم که مامانم داشت ازم بد میگفت پیششون
درو زدم بابام درو باز کرد رفتم تو
که یهو دیدیم یه دخترک هزره( برعکس بخوانید) نشسته کنار سینا
اهان قضیه سینا رو نگفتم من سینا رو از ته دلم دوسش دارم و عاشقشم حاضرم براش بمیرم
ولی اون دخترک...... خودشو چسبونده بهش
سلام کردم لباس هامو عوض کردم نشستم رو مبل
زنداییم شروع کرد : این دختر دختر داییم ایدا هست که همسن ا.ت جان هست
آیدا: خوشبختم ا.ت( عشوه)
منم سرمو تکون دادم
ایدا:ا.ت جان لباست اصلا برای مهمونی مناسب نیست این چه، لباسیه اه اه
دیگه داشتم منفجر میشدم
مامان: راست میگه دخترک هندج( برعکس )برو لباست رو عوض کن
رفتم اتاق گریه کردم لباس پوشیدم اومدم سر میز شام
سینا: اهان میخواستم الان ها بگم ایدا اون روز به من درخواست داد منم قبول کردم
مامان: درخواست چی عزیزم اهان نکنه شما میخواهید رابطه داشته باشید
سینا بالبخند سرشو تکون داد
زندایی : بله میخواستیم بگیم
ا.ت:بله هههه شما ایدا خانوم شما همسن من هستی بعد میخوای دوست پسر داشته باشی
ایدا:بله میخوام هزره خانوم که نه شما چند تا تا الان رابطه داشتین
بابام: اره ا. ت( عصبانیت)
بابام پاشد محکم زد تو گوشم و پرتم کردو لگدم کرد و گفت:دخترک هزره، هندج
گمشو بیرون اینجا خونه ی تو نیس
منم همینجوری مات و مهمون مونده بودم رفتم وسایلم رو جمع کردم که دیدم ایدا داره هر هر میخنده
سینا هم همینطور
رفتم بیرون سریع گریه میکردم میدوییدم و........
اوففففف یه روز دیگه
خسته شدم دیگه اخه انقدر زوررر
مامان: ا. ت بیدار شو، دختر پاشو بعد از ظهر باید بریم خونه زنداییت
ا. ت:مامان هزار بار گفتم اون زندایی من نیست زندایی تو هه
خسته شدم انقدر با مامانم بحث کردم
رفتم بیرون گشتم برگشتم خونه صداهارو میشنیدم که مامانم داشت ازم بد میگفت پیششون
درو زدم بابام درو باز کرد رفتم تو
که یهو دیدیم یه دخترک هزره( برعکس بخوانید) نشسته کنار سینا
اهان قضیه سینا رو نگفتم من سینا رو از ته دلم دوسش دارم و عاشقشم حاضرم براش بمیرم
ولی اون دخترک...... خودشو چسبونده بهش
سلام کردم لباس هامو عوض کردم نشستم رو مبل
زنداییم شروع کرد : این دختر دختر داییم ایدا هست که همسن ا.ت جان هست
آیدا: خوشبختم ا.ت( عشوه)
منم سرمو تکون دادم
ایدا:ا.ت جان لباست اصلا برای مهمونی مناسب نیست این چه، لباسیه اه اه
دیگه داشتم منفجر میشدم
مامان: راست میگه دخترک هندج( برعکس )برو لباست رو عوض کن
رفتم اتاق گریه کردم لباس پوشیدم اومدم سر میز شام
سینا: اهان میخواستم الان ها بگم ایدا اون روز به من درخواست داد منم قبول کردم
مامان: درخواست چی عزیزم اهان نکنه شما میخواهید رابطه داشته باشید
سینا بالبخند سرشو تکون داد
زندایی : بله میخواستیم بگیم
ا.ت:بله هههه شما ایدا خانوم شما همسن من هستی بعد میخوای دوست پسر داشته باشی
ایدا:بله میخوام هزره خانوم که نه شما چند تا تا الان رابطه داشتین
بابام: اره ا. ت( عصبانیت)
بابام پاشد محکم زد تو گوشم و پرتم کردو لگدم کرد و گفت:دخترک هزره، هندج
گمشو بیرون اینجا خونه ی تو نیس
منم همینجوری مات و مهمون مونده بودم رفتم وسایلم رو جمع کردم که دیدم ایدا داره هر هر میخنده
سینا هم همینطور
رفتم بیرون سریع گریه میکردم میدوییدم و........
۱۱.۸k
۱۷ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.