فیک(سرنوشت بد)p1
ویو میونگ
روی تختم نشسته بودم و داشتم لاک میزدم ک در اتاق باز شد و همه دخترا جلوی خانم جانگ صاف و منظم ایستادن منم با عجله لاکم رو کنار گذاشتم از روی تخت پاشدم کنار دخترا ایستادم خانم جانگ با عصبانیت اومد سمتم یه سیلی خوابوند توی گوشم و روی زمین افتادم چشام پر اشک شده بود و تار میدیدم
خ.ج:مگه نگفتم توی خوابگاه لاک نمیزنین هااا(داد)
میونگ:معذرت میخوام
خ.ج:نه این نشد حرف باید تورو تنبیه کنم
اومد سمتم او موهام گرفت و منو بلند کرد و کشون کشون برد بغض داشت خفم میکردم میدونستم منو کجا میبره جلوی در ایستاد درو باز کرد اونجا خیلی تاریک بود همینطور سرد منو انداخت توی اونجا
میونگ:خانم جانگ معذرت میخوام منو اینجا تنها نزار خواهش میکنم (گریه)
خ.ج:تا وقتی عقلت سر جاش بیاد اینجا میمونی از آب و غذا هم هیچ خبری نیس فهمیدی
درو بست و منم زانو هامو بغل کردم و بیصدا گریه میکردم آخه مگه من چ گناهی کردم ک این سرنوشت منه،من ک کاری نکردم اما خله گفت ک میاد منو میبره گفت حتما میاد،ماید و منو از اینجا میبره توی همین فکرا بودم ک خوابم برد
صدای آشنایی میومد داشت منو صدا میکرد ک از خواب بیدار بشم چشامو باز کردم همه جا سفید بود فک کردم حتما مردم لبخندی زدم و دوباره چشامو بستم ک دوباره همون صدارو شنیدم چشامو باز کردم دیدم یه خانم خیلی خوشگل بالا سرمه لبخندی بهم زد و گفت خوشحالم ک بیدار شدی الان دکتر رو خبر میکنم
پس یعنی من نمردم
خب این پارت اوله اگه خوشتون اومد لایک کنید و بهم انرژی بدین:)
روی تختم نشسته بودم و داشتم لاک میزدم ک در اتاق باز شد و همه دخترا جلوی خانم جانگ صاف و منظم ایستادن منم با عجله لاکم رو کنار گذاشتم از روی تخت پاشدم کنار دخترا ایستادم خانم جانگ با عصبانیت اومد سمتم یه سیلی خوابوند توی گوشم و روی زمین افتادم چشام پر اشک شده بود و تار میدیدم
خ.ج:مگه نگفتم توی خوابگاه لاک نمیزنین هااا(داد)
میونگ:معذرت میخوام
خ.ج:نه این نشد حرف باید تورو تنبیه کنم
اومد سمتم او موهام گرفت و منو بلند کرد و کشون کشون برد بغض داشت خفم میکردم میدونستم منو کجا میبره جلوی در ایستاد درو باز کرد اونجا خیلی تاریک بود همینطور سرد منو انداخت توی اونجا
میونگ:خانم جانگ معذرت میخوام منو اینجا تنها نزار خواهش میکنم (گریه)
خ.ج:تا وقتی عقلت سر جاش بیاد اینجا میمونی از آب و غذا هم هیچ خبری نیس فهمیدی
درو بست و منم زانو هامو بغل کردم و بیصدا گریه میکردم آخه مگه من چ گناهی کردم ک این سرنوشت منه،من ک کاری نکردم اما خله گفت ک میاد منو میبره گفت حتما میاد،ماید و منو از اینجا میبره توی همین فکرا بودم ک خوابم برد
صدای آشنایی میومد داشت منو صدا میکرد ک از خواب بیدار بشم چشامو باز کردم همه جا سفید بود فک کردم حتما مردم لبخندی زدم و دوباره چشامو بستم ک دوباره همون صدارو شنیدم چشامو باز کردم دیدم یه خانم خیلی خوشگل بالا سرمه لبخندی بهم زد و گفت خوشحالم ک بیدار شدی الان دکتر رو خبر میکنم
پس یعنی من نمردم
خب این پارت اوله اگه خوشتون اومد لایک کنید و بهم انرژی بدین:)
۴.۵k
۱۷ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.