موسیقی عشقP21
ویو رز
آفتاب چشمامو وادار به باز شدن کرد...چشمامو با چند تا پلک باز کردم....اولش یکم گیج بودم ولی بعد اتفاقای دیشب رو به خاطر آوردم....یعنی الان من خونه ی کوکم؟...پس اون آپارتمان چی؟اها یادم رفته بود اون یه مافیاست...ولی نبایدم یادم بره که من با کاری که کردم اونو از خودم دلخور کردم....دیگه نمیدونم با چه روی تو چشماش نگاه کنم....یعنی بازم نگاهاش بهم عشقی توشون بود رو داره....خواستم بلند شم که با درد زیادی مواجه شدم و دیدم که کمرم و جاهایی که آسیب دیده بودم باندپیچی شده بود...با هر زور و دردی که بود سعی کردم بلند شم....با هر قدمی که بر میداشتم کوهی از دردا که مخفی شده بودن دوباره میومدن....در رو باز کردم...سمت راست و چپم راه رو بود و روبه روم حجم زیادی از پله....سعی کردم از پله ها برم پایین...همینطوری نرده هارو محکم گرفته بودم و یکی یکی میرفتم پایین....ولی از شانس گند من چشمام تار شد و سرم گیج رفت....شت....نباید بیوفتم....اگر بیوفتم قطعا ضربه مغزی مغزی میشم.....که یهو....
ویو کوک
چشمامو باز کردم....افتاب تازه داشت طلوع میکرد...ولی شک ندارم از پرتو های فرشته ی روبه روم چشمام باز شده نه خورشید....ولی باز یادم اومد که چه کارایی کرده....راستشو بگم....کینه ای ازش به دل ندارم ولی دلخورم....احساس میکنم قلبم زخمی شده و میسوزه...
و دوباره عفونت بی اعتمادی داره پرش میکنه....ولی تنها کسی که میتونه درمانش کنه همون کسیه که زخمیش کرده....افکارمو مرتب کردم....لباسامو پوشیدمو رفتم سر کار
پرش زمانی به محل کار
داشتم بقیه ی اطلاعات گوشی رز رو چک میکردم که بین اون پیاما عکسایی رو دیدم که باید بازسازی میشدن چون رز پاکشون کرده بود...چانگ وون زیرش نوشته بود
...پخششون میکنم اگر کارتو انجام ندی....
نه....خدا کنه اون فکری که تو سرم هست نباشه....سریع رفتم جایی که چانگ وون رو نگه داشته بودم
کوک:در رو باز کنید(سرد و جدی)
نگهبان:چشم ارباب
رفتم داخل....جیمین مشغول اعتراف گرفتن ازش بود...چون احتمال میدادیم که چانگ وو فقط یه زیر دست و پادو باشه....نفر اصلی یه نفر دیگست
جیمین:سلام چطوری؟
کوک:خوبم ممنون....اومدم یه سوالی از ایشون بپرسم(سرد و جدی)
چونه ی چانگ وو رو محکم گرفتم و به صورت وارفتش نگاه کردم....دیگه هیچی براش نمونده بود
چانگ وو:اااییی....نکن....خواهش میکنم
کوک:یه سوال ازت میپرسم باید عین یه آدم درست جواب بدی....منظورت از اون حرفی که به رز زده بودی چی؟اون عکسا چی بودن که میخواستی پخششون کنی؟(جدی و عصبانی)
چانگ وو:هع....میترسم ظرفیت شنیدنشو نداشته باشی(خنده)
کوک:گوش کن ببین چی میگم....تمام این بلاهایی که سرت اومده اندازه ی یه قلقکلم نیست.....پس یا جواب میدی یا خودم میرم عکسا رو باز سازی میکنم
چانگ وو:ههههه....گزینه ی دو....فقط حیف که حرص خوردنتو موقع ی دیدن عکسا نمیتونم ببینم(خنده)
کوک:جیمین
جیمین:جانم
کوک:از پک ویژه براش استفاده کن(پوز خند)
جیمین:با کمال میل(لبخند ترسناک)
که رفت سراغ کشوی اول میز
چانگ وو:چ...چی...نهه...وایسا
کوک:دیگه وقتت برای گفتن تموم شد....فک کردی خیلی زرنگی که بخوای منو حرص بدی؟بدبخت من نمیزارم بمیری...ته زندگی تو مرگ نیست...اینه که تا ابد کار شبانه روزت زجه کشیدن و نعره زدن از درده
بعد از اون رفتم بیرون و راه افتادمبه سمت خونه
شروط
لایک:۱۰
کامنت:۴
آفتاب چشمامو وادار به باز شدن کرد...چشمامو با چند تا پلک باز کردم....اولش یکم گیج بودم ولی بعد اتفاقای دیشب رو به خاطر آوردم....یعنی الان من خونه ی کوکم؟...پس اون آپارتمان چی؟اها یادم رفته بود اون یه مافیاست...ولی نبایدم یادم بره که من با کاری که کردم اونو از خودم دلخور کردم....دیگه نمیدونم با چه روی تو چشماش نگاه کنم....یعنی بازم نگاهاش بهم عشقی توشون بود رو داره....خواستم بلند شم که با درد زیادی مواجه شدم و دیدم که کمرم و جاهایی که آسیب دیده بودم باندپیچی شده بود...با هر زور و دردی که بود سعی کردم بلند شم....با هر قدمی که بر میداشتم کوهی از دردا که مخفی شده بودن دوباره میومدن....در رو باز کردم...سمت راست و چپم راه رو بود و روبه روم حجم زیادی از پله....سعی کردم از پله ها برم پایین...همینطوری نرده هارو محکم گرفته بودم و یکی یکی میرفتم پایین....ولی از شانس گند من چشمام تار شد و سرم گیج رفت....شت....نباید بیوفتم....اگر بیوفتم قطعا ضربه مغزی مغزی میشم.....که یهو....
ویو کوک
چشمامو باز کردم....افتاب تازه داشت طلوع میکرد...ولی شک ندارم از پرتو های فرشته ی روبه روم چشمام باز شده نه خورشید....ولی باز یادم اومد که چه کارایی کرده....راستشو بگم....کینه ای ازش به دل ندارم ولی دلخورم....احساس میکنم قلبم زخمی شده و میسوزه...
و دوباره عفونت بی اعتمادی داره پرش میکنه....ولی تنها کسی که میتونه درمانش کنه همون کسیه که زخمیش کرده....افکارمو مرتب کردم....لباسامو پوشیدمو رفتم سر کار
پرش زمانی به محل کار
داشتم بقیه ی اطلاعات گوشی رز رو چک میکردم که بین اون پیاما عکسایی رو دیدم که باید بازسازی میشدن چون رز پاکشون کرده بود...چانگ وون زیرش نوشته بود
...پخششون میکنم اگر کارتو انجام ندی....
نه....خدا کنه اون فکری که تو سرم هست نباشه....سریع رفتم جایی که چانگ وون رو نگه داشته بودم
کوک:در رو باز کنید(سرد و جدی)
نگهبان:چشم ارباب
رفتم داخل....جیمین مشغول اعتراف گرفتن ازش بود...چون احتمال میدادیم که چانگ وو فقط یه زیر دست و پادو باشه....نفر اصلی یه نفر دیگست
جیمین:سلام چطوری؟
کوک:خوبم ممنون....اومدم یه سوالی از ایشون بپرسم(سرد و جدی)
چونه ی چانگ وو رو محکم گرفتم و به صورت وارفتش نگاه کردم....دیگه هیچی براش نمونده بود
چانگ وو:اااییی....نکن....خواهش میکنم
کوک:یه سوال ازت میپرسم باید عین یه آدم درست جواب بدی....منظورت از اون حرفی که به رز زده بودی چی؟اون عکسا چی بودن که میخواستی پخششون کنی؟(جدی و عصبانی)
چانگ وو:هع....میترسم ظرفیت شنیدنشو نداشته باشی(خنده)
کوک:گوش کن ببین چی میگم....تمام این بلاهایی که سرت اومده اندازه ی یه قلقکلم نیست.....پس یا جواب میدی یا خودم میرم عکسا رو باز سازی میکنم
چانگ وو:ههههه....گزینه ی دو....فقط حیف که حرص خوردنتو موقع ی دیدن عکسا نمیتونم ببینم(خنده)
کوک:جیمین
جیمین:جانم
کوک:از پک ویژه براش استفاده کن(پوز خند)
جیمین:با کمال میل(لبخند ترسناک)
که رفت سراغ کشوی اول میز
چانگ وو:چ...چی...نهه...وایسا
کوک:دیگه وقتت برای گفتن تموم شد....فک کردی خیلی زرنگی که بخوای منو حرص بدی؟بدبخت من نمیزارم بمیری...ته زندگی تو مرگ نیست...اینه که تا ابد کار شبانه روزت زجه کشیدن و نعره زدن از درده
بعد از اون رفتم بیرون و راه افتادمبه سمت خونه
شروط
لایک:۱۰
کامنت:۴
۳.۲k
۰۲ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.