°•دوپارتی کوک°•
°•دوپارتی کوک°•
پارت¹
ترس و استرس!
تنها احساساتی که در چند شب اخیر حس میکرد
موقعی که به رختخواب میرفت تا بخوابه احساس ترس تو وجودش بزرگتر و عمیق تر میشد!
از ترس چشماشو محکم میبست اما وقتی تاریکی همجارو فرا میگرفت صداهای عجیبی میشنید صدای های ترسناکی که قلب کوچولوش رو به لرزه درمیوردن...!
با ترس و اضطراب چشماشو باز میکرد ولی از ترس اینکه وقتی چشماشو باز کنه چیز ترسناکی مقابلش ببینه دوباره چشماشو میبست...کار کل شبش شده بود باز و بسته کردن چشماش نه میتونست چشماشو ببنده نه میتونست چشماشو باز نگه داره...این کارو تا وقتی که از خستگی شدید به خواب بره ادامه میداد...
به مامان و باباش گفته بود صداهایی از زیرزمین خونشون میشنوه ولی اونا فقط بهش خندیدن و گفتن حتما خیالاتی شده اما اون دیشب تقریباً دیدش...!
سایه یه نفر که بیرون از اتاقش در حال قدم زدن بود!
از ترس پتو رو روی سرش کشید قلبش تند میزد به سختی نفس میکشید اشکاش بدون اراده خودش پایین میریختن کل شجاعتش رو جم کرد و آروم پتو رو کشید پایین ولی دیگه رفته بود...!
امشبم باید این عذابو تحمل میکرد خورشید در حال غروب بود تو اتاقش نسشته بود از استرس ناخوناشو میجوید و به غروب خورشید نگاه میکرد که دستی روی شونش قرار گرفت از ترس از جاش پرید و جیغ بلندی کشید:
=وای دختر چته گوشمو کر کردی
+م..مامان؟!
=اره مامان
+مامان چرا انقدر بی سروصدا میای نزدیک بود سکته کنم اول در بزن
=در زدم ولی جواب ندادی اصلا تو یه عالم دیگه ای
نگاه دختر سمت لباسای مامانش رفت
+مامان میخوای جایی بری؟چرا این لباسا تنته؟
=اومدم بهت بگم منو بابات به یه مهمونی دعوت شدیم داریم میریم زود میایم
+چ..چی؟!چرا زودتر بهم نگفتی؟!
=یادم رفت بگم خب حالا ما رفتیم
+نه نه نه تنهام نزارید من میترسم صبر کنید منم میام
=دختر مگه پنج سالته؟!مهمونی رسمی ایه نمیشه بچه ها بیان همینجا بمون زود برمیگردیم
+ولی...
ولی مامانش رفته بود
ادامه دارد...
پارت¹
ترس و استرس!
تنها احساساتی که در چند شب اخیر حس میکرد
موقعی که به رختخواب میرفت تا بخوابه احساس ترس تو وجودش بزرگتر و عمیق تر میشد!
از ترس چشماشو محکم میبست اما وقتی تاریکی همجارو فرا میگرفت صداهای عجیبی میشنید صدای های ترسناکی که قلب کوچولوش رو به لرزه درمیوردن...!
با ترس و اضطراب چشماشو باز میکرد ولی از ترس اینکه وقتی چشماشو باز کنه چیز ترسناکی مقابلش ببینه دوباره چشماشو میبست...کار کل شبش شده بود باز و بسته کردن چشماش نه میتونست چشماشو ببنده نه میتونست چشماشو باز نگه داره...این کارو تا وقتی که از خستگی شدید به خواب بره ادامه میداد...
به مامان و باباش گفته بود صداهایی از زیرزمین خونشون میشنوه ولی اونا فقط بهش خندیدن و گفتن حتما خیالاتی شده اما اون دیشب تقریباً دیدش...!
سایه یه نفر که بیرون از اتاقش در حال قدم زدن بود!
از ترس پتو رو روی سرش کشید قلبش تند میزد به سختی نفس میکشید اشکاش بدون اراده خودش پایین میریختن کل شجاعتش رو جم کرد و آروم پتو رو کشید پایین ولی دیگه رفته بود...!
امشبم باید این عذابو تحمل میکرد خورشید در حال غروب بود تو اتاقش نسشته بود از استرس ناخوناشو میجوید و به غروب خورشید نگاه میکرد که دستی روی شونش قرار گرفت از ترس از جاش پرید و جیغ بلندی کشید:
=وای دختر چته گوشمو کر کردی
+م..مامان؟!
=اره مامان
+مامان چرا انقدر بی سروصدا میای نزدیک بود سکته کنم اول در بزن
=در زدم ولی جواب ندادی اصلا تو یه عالم دیگه ای
نگاه دختر سمت لباسای مامانش رفت
+مامان میخوای جایی بری؟چرا این لباسا تنته؟
=اومدم بهت بگم منو بابات به یه مهمونی دعوت شدیم داریم میریم زود میایم
+چ..چی؟!چرا زودتر بهم نگفتی؟!
=یادم رفت بگم خب حالا ما رفتیم
+نه نه نه تنهام نزارید من میترسم صبر کنید منم میام
=دختر مگه پنج سالته؟!مهمونی رسمی ایه نمیشه بچه ها بیان همینجا بمون زود برمیگردیم
+ولی...
ولی مامانش رفته بود
ادامه دارد...
۴۰۰
۰۱ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.