پارت۹ ویو ا/ت
پارت۹ ویو ا/ت
با جیغ زنونه ای مواجح شدم برگشتم دیدم که ارباب با ترس داره نگام میکنه،جوری تعجب کرده انگار جن دیده۰که شروع به صحبت کرد و آروم آروم گفت:تو اینجا چیکار میکنی؟؟
ا/ت:خوب ارباب من ندی۰۰۰
تازه یادم اومد که امروز روز تعطیلی وایی،سریع سرم رو خم کردم و گفتم:ااا ار۰ب۰۰ارباب نمسد۰۰نمیدونستم امروز۰۰رو۰روز تعطی۰۰تعطیلی!
جانگوک:خیلی خوب الان که دیگه نمیشد رفت برو حیاط کثیفه تمیزش کن۰
بدبخت شدم اههه اصلا حال نداشتم بدنم درد میکرد باید بهش میگفتم:ار۰ارباب!
جانگوک:هوم؟؟چی میخوای؟؟
ا/ت:من تنم بخاطر دیش۰۰
جانگوک:خوب باشه میتونی استراحت کنی یا اگه خواستی برو بیرون۰
لبخندی زدم و میخواستم برگم که گفت:راستی
ا/ت:بله ارباب!؟
جانگوک:دیشب رو فراموش کن من فقط از اون پسره بدم میومد همین۰
ا/ت سرم رو بلند و پایین کردم و گفتم چشم ارباب۰
آماده شدم از اتاقم اومدم بیرون و از عمارت خارج شدم و رفتم خونه سالمندان۰من همیشه در روز های تعطیلی میرم اونجا،به دلیله اینکه مادربزرگم اونجا زندگی میکنه۰چند شاخه گل سفید رز گرفتم و رفتم،به همه ی کارمندان اونجا سلامی کردم چون زیاد میام اونجا همه منو میشناسن۰وارد شدم که مثل همیشه مادربزرگم روبه روی پنجره نشسته بود و داشت دستکش میبافت۰آروم رفتم سمتش و سلام کوچکی کردم:سلا مامانبزرگ خیلی دلم برات تنگ شده بود۰
ویو جانگوک
به افرادی که جلوم نشسته بودن و از درد داشتن ناله میکردن نگاه میکردم،صبرم تموم شده بود و بلند داد زدم:نمیخوای صحبت کنی؟؟میخوای بکشمت؟؟
که بلاخره شروع کرد به صحبت۰۰۰
با جیغ زنونه ای مواجح شدم برگشتم دیدم که ارباب با ترس داره نگام میکنه،جوری تعجب کرده انگار جن دیده۰که شروع به صحبت کرد و آروم آروم گفت:تو اینجا چیکار میکنی؟؟
ا/ت:خوب ارباب من ندی۰۰۰
تازه یادم اومد که امروز روز تعطیلی وایی،سریع سرم رو خم کردم و گفتم:ااا ار۰ب۰۰ارباب نمسد۰۰نمیدونستم امروز۰۰رو۰روز تعطی۰۰تعطیلی!
جانگوک:خیلی خوب الان که دیگه نمیشد رفت برو حیاط کثیفه تمیزش کن۰
بدبخت شدم اههه اصلا حال نداشتم بدنم درد میکرد باید بهش میگفتم:ار۰ارباب!
جانگوک:هوم؟؟چی میخوای؟؟
ا/ت:من تنم بخاطر دیش۰۰
جانگوک:خوب باشه میتونی استراحت کنی یا اگه خواستی برو بیرون۰
لبخندی زدم و میخواستم برگم که گفت:راستی
ا/ت:بله ارباب!؟
جانگوک:دیشب رو فراموش کن من فقط از اون پسره بدم میومد همین۰
ا/ت سرم رو بلند و پایین کردم و گفتم چشم ارباب۰
آماده شدم از اتاقم اومدم بیرون و از عمارت خارج شدم و رفتم خونه سالمندان۰من همیشه در روز های تعطیلی میرم اونجا،به دلیله اینکه مادربزرگم اونجا زندگی میکنه۰چند شاخه گل سفید رز گرفتم و رفتم،به همه ی کارمندان اونجا سلامی کردم چون زیاد میام اونجا همه منو میشناسن۰وارد شدم که مثل همیشه مادربزرگم روبه روی پنجره نشسته بود و داشت دستکش میبافت۰آروم رفتم سمتش و سلام کوچکی کردم:سلا مامانبزرگ خیلی دلم برات تنگ شده بود۰
ویو جانگوک
به افرادی که جلوم نشسته بودن و از درد داشتن ناله میکردن نگاه میکردم،صبرم تموم شده بود و بلند داد زدم:نمیخوای صحبت کنی؟؟میخوای بکشمت؟؟
که بلاخره شروع کرد به صحبت۰۰۰
۱.۱k
۱۷ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.