**گذشته ی سیاه **p21
.چهار روز بعد ...
زندگیم دوباره رفته تو حالت سایلنت ...مثل آب بی حرکتی میمونه که واقعا حوصله سر بر شده .... یه زمانی عادت کرده بودم بهش ... عادت به این مزخرفی و تنهایی ولی این عادت ... تنها با نگاه کردن به چهره ی بی نقص ش ...بیخیال .....ولی الان خورشید مثل دلم غروب کرده ... دلم تنگه ... از پنجره به بیرون زل زده بودم ... این چند روز خواب های قشنگی میدیدم اونقدر قشنگ که وقتی از خواب پا میشدم چشمام دوباره رو هم میزاشتم تا شاید بتونم اون رویایی که توش آقای کیم بهم لبخند میزنه رو ببینم.....اون پسر تو خواب باهم خیلی مهربونه ... هیی بهم میگه زغال اخته کوچولو...به این کاراش تو رویا هام لبخند زدم ... من کجام کوچولوعه آخه ... مثلا بوکس کار ام ها ..رزمی کار ...بعد به من میگه کوچولو ... ای خدا ... هوففف....دوس دارم کل این اتاق لعنتی که مثل قفس میمونه رو با نقاشی هاش پر کنم ... تمام در و دیوار هارو پر از چهره اش کنم ... چهره ای که وصفش برای من سخته ...همینجوری با خودم حرف میزدم و از خورشیدی که برای غروب خودشو رنگی کرده بود، لذت میبردم که
احساس کردم صدای در میاد...لبخند روی لبم آنی جاش رو به تعجب و ترس داد .....
.
^^^^فلش بک
دوباره پیدات میکنم هرزه کوچولو تو همیشه برای منی فقط من ^^^^
انگشتم... احساس میکنم داره تیکه تیکه میشه آر شدت ترس و لرزش..اون که نمیدونه من اومدم کدوم شهر پس اون نیس ...قلبم تپش خیلی بدی گرف ... پاهام از کار افتاده بودن ....مغزم دستور میداد که برم در و باز کنم ولی پاهام توان شو نداشتن ...زانو هام سست شده بودن ... انگشتم هر لحظه میخواست قطع بشه...صدای در دوباره شدت گرف ...ایپک برو ... اگه خودش بود تا میخوره بزنش ... قراره اتقام بگیری ازش ... لطفا رو مغزم اکو نرو خواهش میکنم .... ایپک برو ... بروو..... با تمام ترسی که داشتم سمت در رفتم ... هرچی نزدیک تر میرفتم در برام گنده تر میشد سرگیجه گرفته بودم الان روبه روی در بودم تنها کاری که باید میکردم باز کردنش بود ... ولی واسه لحظه ای زانوهام دیگه طاقت نیاوردن و افتادم روی زمین ... نفس هام به شماره افتاده بود ...
ایپک: ت ...تو ..کی کی هستی ؟ (ترس و با نفس نفس زدن )
صدای آهنگ تکرار نشدنیه رویا های هرشب ام تنها دلیلی که شب ها میخوام بخوابم و شنیدم ...صداش مثل نغمه های بهاری بود... همون قدر دلنشین و مردونه
---: میشه در و باز کنی منم ...تهیونگ
یه نفس خیلی عمیق کشیدم ... اون اون تهینوگ بود ..پسری که خواب و بیداری چند روز منو اسیر خودش کرده بود ؟
ایپک : الان ...الان باز میکنم فقط ...یکم صبر کن (نفس..نفس میزنه )
دستامو تکیه گاه قرار دادم و پاشدم و محکم خوردم به در ... دوباره خودمو جمع و جور کردم و در رو باز کردم
زندگیم دوباره رفته تو حالت سایلنت ...مثل آب بی حرکتی میمونه که واقعا حوصله سر بر شده .... یه زمانی عادت کرده بودم بهش ... عادت به این مزخرفی و تنهایی ولی این عادت ... تنها با نگاه کردن به چهره ی بی نقص ش ...بیخیال .....ولی الان خورشید مثل دلم غروب کرده ... دلم تنگه ... از پنجره به بیرون زل زده بودم ... این چند روز خواب های قشنگی میدیدم اونقدر قشنگ که وقتی از خواب پا میشدم چشمام دوباره رو هم میزاشتم تا شاید بتونم اون رویایی که توش آقای کیم بهم لبخند میزنه رو ببینم.....اون پسر تو خواب باهم خیلی مهربونه ... هیی بهم میگه زغال اخته کوچولو...به این کاراش تو رویا هام لبخند زدم ... من کجام کوچولوعه آخه ... مثلا بوکس کار ام ها ..رزمی کار ...بعد به من میگه کوچولو ... ای خدا ... هوففف....دوس دارم کل این اتاق لعنتی که مثل قفس میمونه رو با نقاشی هاش پر کنم ... تمام در و دیوار هارو پر از چهره اش کنم ... چهره ای که وصفش برای من سخته ...همینجوری با خودم حرف میزدم و از خورشیدی که برای غروب خودشو رنگی کرده بود، لذت میبردم که
احساس کردم صدای در میاد...لبخند روی لبم آنی جاش رو به تعجب و ترس داد .....
.
^^^^فلش بک
دوباره پیدات میکنم هرزه کوچولو تو همیشه برای منی فقط من ^^^^
انگشتم... احساس میکنم داره تیکه تیکه میشه آر شدت ترس و لرزش..اون که نمیدونه من اومدم کدوم شهر پس اون نیس ...قلبم تپش خیلی بدی گرف ... پاهام از کار افتاده بودن ....مغزم دستور میداد که برم در و باز کنم ولی پاهام توان شو نداشتن ...زانو هام سست شده بودن ... انگشتم هر لحظه میخواست قطع بشه...صدای در دوباره شدت گرف ...ایپک برو ... اگه خودش بود تا میخوره بزنش ... قراره اتقام بگیری ازش ... لطفا رو مغزم اکو نرو خواهش میکنم .... ایپک برو ... بروو..... با تمام ترسی که داشتم سمت در رفتم ... هرچی نزدیک تر میرفتم در برام گنده تر میشد سرگیجه گرفته بودم الان روبه روی در بودم تنها کاری که باید میکردم باز کردنش بود ... ولی واسه لحظه ای زانوهام دیگه طاقت نیاوردن و افتادم روی زمین ... نفس هام به شماره افتاده بود ...
ایپک: ت ...تو ..کی کی هستی ؟ (ترس و با نفس نفس زدن )
صدای آهنگ تکرار نشدنیه رویا های هرشب ام تنها دلیلی که شب ها میخوام بخوابم و شنیدم ...صداش مثل نغمه های بهاری بود... همون قدر دلنشین و مردونه
---: میشه در و باز کنی منم ...تهیونگ
یه نفس خیلی عمیق کشیدم ... اون اون تهینوگ بود ..پسری که خواب و بیداری چند روز منو اسیر خودش کرده بود ؟
ایپک : الان ...الان باز میکنم فقط ...یکم صبر کن (نفس..نفس میزنه )
دستامو تکیه گاه قرار دادم و پاشدم و محکم خوردم به در ... دوباره خودمو جمع و جور کردم و در رو باز کردم
۵.۰k
۳۰ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.