the castle پارت هشت بخش دوم
جونگکوک تمام اتفاقات از وقتی از جیمین توی عمارت جدا شد رو دونه به دونه گفت و جیمین با هیجان بهش خیره بود.
جیمین: وای تهیونگ واقعا فرشتس...
جونگکوک لبخندی زد و گفت: دقیقا
جیمین نگاه مشکوکی بهش کرد و گفت: جونگکوک...نسبت به تهیونگ مشکوک میزنی...
جونگکوک با عجله گفت:چیی؟ من ؟ نه بابا
جیمین: نکنه... شعتت نکنه تو ازش..
جونگکوک با تعجب پرید وسط حرفش نه جیمین هیونگ نهه....من استریتم..
جیمین: معلومه...
جونگکوک: از ....
و تا حرفشو کامل کنه در اتاق توی هم کوبیده شد...
تهیونگ: کوکیییییییییاااااااا
جونگکوک خنده ای به صدا زدن تهیونگ کرد و گفت: یاااا چه خبره؟
تهیونگ: یه چیزی شده که اگه بشنوی بال درمیاری...
جونگکوک: خب....
و حرفش با اومدن یونگی توی دهنش ماسید...
یونگی: خب...من پرنس کوچولوم رو ببرم....
جیمین: تهیونگ شیی مراقب کوکیم باش....
و بعد یونگی جیمین رو براید استایل بغلش کرد و رفت سمت اتاقی که برای زندانی کردن جیمین بود.
جیمین: چرا داری اینکارو با ما میکنی ؟!
پسر بزرگتر درحالی که زنجیر دست پسر رو سفت تر میکرد گفت: تو و اون دوست کوچولوت اومدید توی عمارت ما...
جیمین: حداقل جونگکوک رو ول کن
یونگی پوزخندی زد و چونه پسر رو گرفت و گفت: میخوام بدونم میخوای چیکار کنی... من مثل تهیونگ تحمل ندارم....ممکنه همینجا خونتو بخورم و جنازتو تو اتاق جنازه های اینجا بذارم میخوای؟!؟
جیمین با ترس به یونگی خیره شد.
یونگی: در هر صورت من مین یونگی ام حداقل به اسم صدام کن
جیمین: پارک جیمین.....
...............
ادامه دارد...
جیمین: وای تهیونگ واقعا فرشتس...
جونگکوک لبخندی زد و گفت: دقیقا
جیمین نگاه مشکوکی بهش کرد و گفت: جونگکوک...نسبت به تهیونگ مشکوک میزنی...
جونگکوک با عجله گفت:چیی؟ من ؟ نه بابا
جیمین: نکنه... شعتت نکنه تو ازش..
جونگکوک با تعجب پرید وسط حرفش نه جیمین هیونگ نهه....من استریتم..
جیمین: معلومه...
جونگکوک: از ....
و تا حرفشو کامل کنه در اتاق توی هم کوبیده شد...
تهیونگ: کوکیییییییییاااااااا
جونگکوک خنده ای به صدا زدن تهیونگ کرد و گفت: یاااا چه خبره؟
تهیونگ: یه چیزی شده که اگه بشنوی بال درمیاری...
جونگکوک: خب....
و حرفش با اومدن یونگی توی دهنش ماسید...
یونگی: خب...من پرنس کوچولوم رو ببرم....
جیمین: تهیونگ شیی مراقب کوکیم باش....
و بعد یونگی جیمین رو براید استایل بغلش کرد و رفت سمت اتاقی که برای زندانی کردن جیمین بود.
جیمین: چرا داری اینکارو با ما میکنی ؟!
پسر بزرگتر درحالی که زنجیر دست پسر رو سفت تر میکرد گفت: تو و اون دوست کوچولوت اومدید توی عمارت ما...
جیمین: حداقل جونگکوک رو ول کن
یونگی پوزخندی زد و چونه پسر رو گرفت و گفت: میخوام بدونم میخوای چیکار کنی... من مثل تهیونگ تحمل ندارم....ممکنه همینجا خونتو بخورم و جنازتو تو اتاق جنازه های اینجا بذارم میخوای؟!؟
جیمین با ترس به یونگی خیره شد.
یونگی: در هر صورت من مین یونگی ام حداقل به اسم صدام کن
جیمین: پارک جیمین.....
...............
ادامه دارد...
۳.۵k
۰۲ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.