رمان خون آشام اشراف زاده
رمان خونآشام اشراف زاده
پارت ۱
-«شنیدی میگن میخان خانومو منتقل کنن ب عمارت اون دلال دارو؟»
-«چرا میخان منتقلش کنن؟»
-«مگه نمیدونی؟ ارباب میخاد خانومو بفروشه.»
-«چیییییی؟؟»
-«هیسسسسس! بیدارش میکنی! میخاد بفروشتش تا بدهیاشو با اون دلال صاف کنه.»
-« واقعن ارباب چطور پدریه؟ دختر خدشو برای صاف کردن بدهیاش ب ی دلال میفروشه؟؟»
-« بیچاره خانوم.»
با صدای پچ پچ ندیمه های عمارت بیدار میشم. چند وقتیه نمیتونم درست بخابم و خابم سبک شده. یکم رو تختم غلت میزنم. صاف میشم و ب سقف زل میزنم. ندیمه ویژه من ماری، عادم تنبلیه و تا خدت صداش نزنی نمیاد پیشت. امروز حصله ندارم و میخام وایسم تا خدش بیاد. اما اون قرار نیست بیاد.
بلند میشم و روی تخت میشینم.
این چند روز بخاطر بدهی های پدر واقعن اوضاع مالی خوبی نداریم و همین زندگی رو تو این عمارت درندشت سخت تر میکنه.
همینجوری ک دارم ب مشکلات زندگیم فکر میکنم با صدای تق تق در ب خدم میام.
-«دخترم میتونم بیام تو؟»
پدره.
«اوه پدر. بله.»
پدر با قیافه ای عاشفته تر از همیشه وارد اتاقم میشه. همون لبخند ساختگی همیشگی روی لباشه. زیر چشماش گود افتاده بود انگار ک کل شب رو نخابیده.
عاروم عاروم قدم برمیداره و میاد سمتم. کنار تخت میشینه. چند ثانیه سکوت میکنه.
«پدر. همه چیز خوبه؟»
عاه کوتاهی میکشه و با صدای بریده بریده میگه:«ناتاشا.. دخترم.. باید چیزی رو بهت بگم..»
سکوت کوتاهی میکنه.
-«من ت رو فروختم..»
چشمام گشاد تر میشن. ترس، شک و کمی غم ک بخاطر ترس و شک نمیتوانم ب خوبی حسش کنم تمام وجودم را در بر میگیرد.
پدر با همان صدای غم انگیز و بریده بریده اش ادامه میدهد:« ب یک دلال دارو طلبکار بودم.. او گفت میتوانم ت را بجای تمام بدهی هایم ب او بدم..»
اولین قطره اشک از چشمای پدر پایین میریزند.
-« فردا با ماری ب اونجا میری.. من رو ببخش دخترم. قول میدم تمام بدهی هایم را با دیگران صاف کنم، پولی جور کنم ت را بخرم و از اون پس بگیرم..! منو ببخش..»
سکوت همه جا را در بر میگیرد. یعنی پدرم هم مرا نمیخاهد..؟
پارت ۱
-«شنیدی میگن میخان خانومو منتقل کنن ب عمارت اون دلال دارو؟»
-«چرا میخان منتقلش کنن؟»
-«مگه نمیدونی؟ ارباب میخاد خانومو بفروشه.»
-«چیییییی؟؟»
-«هیسسسسس! بیدارش میکنی! میخاد بفروشتش تا بدهیاشو با اون دلال صاف کنه.»
-« واقعن ارباب چطور پدریه؟ دختر خدشو برای صاف کردن بدهیاش ب ی دلال میفروشه؟؟»
-« بیچاره خانوم.»
با صدای پچ پچ ندیمه های عمارت بیدار میشم. چند وقتیه نمیتونم درست بخابم و خابم سبک شده. یکم رو تختم غلت میزنم. صاف میشم و ب سقف زل میزنم. ندیمه ویژه من ماری، عادم تنبلیه و تا خدت صداش نزنی نمیاد پیشت. امروز حصله ندارم و میخام وایسم تا خدش بیاد. اما اون قرار نیست بیاد.
بلند میشم و روی تخت میشینم.
این چند روز بخاطر بدهی های پدر واقعن اوضاع مالی خوبی نداریم و همین زندگی رو تو این عمارت درندشت سخت تر میکنه.
همینجوری ک دارم ب مشکلات زندگیم فکر میکنم با صدای تق تق در ب خدم میام.
-«دخترم میتونم بیام تو؟»
پدره.
«اوه پدر. بله.»
پدر با قیافه ای عاشفته تر از همیشه وارد اتاقم میشه. همون لبخند ساختگی همیشگی روی لباشه. زیر چشماش گود افتاده بود انگار ک کل شب رو نخابیده.
عاروم عاروم قدم برمیداره و میاد سمتم. کنار تخت میشینه. چند ثانیه سکوت میکنه.
«پدر. همه چیز خوبه؟»
عاه کوتاهی میکشه و با صدای بریده بریده میگه:«ناتاشا.. دخترم.. باید چیزی رو بهت بگم..»
سکوت کوتاهی میکنه.
-«من ت رو فروختم..»
چشمام گشاد تر میشن. ترس، شک و کمی غم ک بخاطر ترس و شک نمیتوانم ب خوبی حسش کنم تمام وجودم را در بر میگیرد.
پدر با همان صدای غم انگیز و بریده بریده اش ادامه میدهد:« ب یک دلال دارو طلبکار بودم.. او گفت میتوانم ت را بجای تمام بدهی هایم ب او بدم..»
اولین قطره اشک از چشمای پدر پایین میریزند.
-« فردا با ماری ب اونجا میری.. من رو ببخش دخترم. قول میدم تمام بدهی هایم را با دیگران صاف کنم، پولی جور کنم ت را بخرم و از اون پس بگیرم..! منو ببخش..»
سکوت همه جا را در بر میگیرد. یعنی پدرم هم مرا نمیخاهد..؟
۲.۶k
۲۳ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.