تک پارتی شوگا پارت ۱
«تک پارتی»
سلام من ایچیگو هستم سال دیگه میشم ۱۸ ساله ما بخاطر کار بابام خونمون و عوض کردیم.
امروز روز اولین مدرسه جدیدم بود خیلی خوشحال بودم من همیشه تو درسام خوب بودم همیشه درس میخوندم حتی موقع پیاده روی موقع غذا خوردن وقت استراحت هم نداشتم
تو راه بودم داشتم میرفتم مدرسه وقتی به ورودی مدرسه رسیدم همه داشتن نگام میکردن خیلی معذب بودم رتم تو راهروی مدرسه و رفتم تو دفتر جای مدیر (برای مدیر _میزارم)
_سلام ایچیگو بیا اینجا
رفتم نزدیک دست راستمو بردم بالا و تکون دادم
سلام
مدیر یه نگاه به من کرد لبخندی زد
_ایچیگو تو خودتم مثل درسات خوشگلی
ممنون
مدیر پاشد به پشت من یه نگاهی کرد و گفت
_یونگی بیا اینجا ایچیگو رو ببر تو کلاسش
برگشتم به پسری که اسمش یونگی بود نگاه کردم پسره خیلی خوشگل و با نمکی بود
(برای یونگی=میزارم)
بهم یه نگاه پوکری کرد و بی حوصله گفت
=بیا دنبالم
منم رفتم دنبالش رفت تو یک کلاسی منم باهاش وارد شدم برگشت نگام کرد و گفت
=اینجا کلاسته
سرمو تکون دادم
ممنون
برگشت و رفت سرجاش نشست همه یهو پا شدن برگشتم دیدم معلم اومده
(برای معلم×میزارم)
×بچها بشینین امروز یکی بهمون ملحق میشه
مدیر برگشت بهم نگاه کرد و گفت
×خودتو معرفی کن
برگشتم رو به بچها گفتم
سلام من ایچیگو هستم
×ایچیگو میتونی بری جای یونگی بشینی صندلی خالیه
باشه
رفتم کنار یونگی رو صندلی خالی نشستم
من اصلا با هیچ کس دوست نبودم و بیرون و تفریح هم نمیرفتم
×بچها کتاباتون و دربیارین
کتابم و در اوردم شروع کردم به نوشتن هرچی معلم مینوشت منم تو دفتر مینوشتم
زمان کلاس تموم شد و معلم گفت
×بچه ها خوب بخونین دو روز دیگه امتحان شروع میشه
همه شروع کردن به غرغر کردن
پا شدم و رفتم بیرون حیات نشستم شروع کردم به خوندن کلاس های دیگه هم تموم شد و رفتم خونه
رفتم تو اتاقم نشستم رو صندلی شروع کردم به خوندن برای امتحان
دوروزبعد......
همه تو کلاس نشسته بودیم تا معلم برگه هارو پخش کنه
معلم وقتی دید همه هستن برگه هارو داد
زود نوشتم و دادم بقیه هم دادن فقط به جز یک نفر یونگی هنوز برگشو نداده بود معلم اومد کنار یونگی و گفت
×نمیخای برگتو بدی
یونگی هم برگشو داد
یه ساعت دیگه نمره ها رو میگفتن معلم اومد تو کلاس نمره هارو گفت
مثل همیشه ۲۰ شدم ولی یونگی خیلی کم شده بود
یونگی بدون اینکه به معلم بگه از کلاس رفت بیرون منم دنبالش بدو بدو رفتم رفتم تو حیات دیدم رو صندلی نشسته رفتم کنارش نشستم
=چجوری انقد نمره هات خوبه
بهش نگاه کردم و گفتم
خب چیزه من همش میخونم حتی وقت استراحت هم ندارم میخای بهت کمک کنم؟
یونگی پا شد و گفت
دوستان چون ویسگون نمیتونه متن زیاد رو نگه داره بخاطر همین پارت دو هم میزارم🙂
سلام من ایچیگو هستم سال دیگه میشم ۱۸ ساله ما بخاطر کار بابام خونمون و عوض کردیم.
امروز روز اولین مدرسه جدیدم بود خیلی خوشحال بودم من همیشه تو درسام خوب بودم همیشه درس میخوندم حتی موقع پیاده روی موقع غذا خوردن وقت استراحت هم نداشتم
تو راه بودم داشتم میرفتم مدرسه وقتی به ورودی مدرسه رسیدم همه داشتن نگام میکردن خیلی معذب بودم رتم تو راهروی مدرسه و رفتم تو دفتر جای مدیر (برای مدیر _میزارم)
_سلام ایچیگو بیا اینجا
رفتم نزدیک دست راستمو بردم بالا و تکون دادم
سلام
مدیر یه نگاه به من کرد لبخندی زد
_ایچیگو تو خودتم مثل درسات خوشگلی
ممنون
مدیر پاشد به پشت من یه نگاهی کرد و گفت
_یونگی بیا اینجا ایچیگو رو ببر تو کلاسش
برگشتم به پسری که اسمش یونگی بود نگاه کردم پسره خیلی خوشگل و با نمکی بود
(برای یونگی=میزارم)
بهم یه نگاه پوکری کرد و بی حوصله گفت
=بیا دنبالم
منم رفتم دنبالش رفت تو یک کلاسی منم باهاش وارد شدم برگشت نگام کرد و گفت
=اینجا کلاسته
سرمو تکون دادم
ممنون
برگشت و رفت سرجاش نشست همه یهو پا شدن برگشتم دیدم معلم اومده
(برای معلم×میزارم)
×بچها بشینین امروز یکی بهمون ملحق میشه
مدیر برگشت بهم نگاه کرد و گفت
×خودتو معرفی کن
برگشتم رو به بچها گفتم
سلام من ایچیگو هستم
×ایچیگو میتونی بری جای یونگی بشینی صندلی خالیه
باشه
رفتم کنار یونگی رو صندلی خالی نشستم
من اصلا با هیچ کس دوست نبودم و بیرون و تفریح هم نمیرفتم
×بچها کتاباتون و دربیارین
کتابم و در اوردم شروع کردم به نوشتن هرچی معلم مینوشت منم تو دفتر مینوشتم
زمان کلاس تموم شد و معلم گفت
×بچه ها خوب بخونین دو روز دیگه امتحان شروع میشه
همه شروع کردن به غرغر کردن
پا شدم و رفتم بیرون حیات نشستم شروع کردم به خوندن کلاس های دیگه هم تموم شد و رفتم خونه
رفتم تو اتاقم نشستم رو صندلی شروع کردم به خوندن برای امتحان
دوروزبعد......
همه تو کلاس نشسته بودیم تا معلم برگه هارو پخش کنه
معلم وقتی دید همه هستن برگه هارو داد
زود نوشتم و دادم بقیه هم دادن فقط به جز یک نفر یونگی هنوز برگشو نداده بود معلم اومد کنار یونگی و گفت
×نمیخای برگتو بدی
یونگی هم برگشو داد
یه ساعت دیگه نمره ها رو میگفتن معلم اومد تو کلاس نمره هارو گفت
مثل همیشه ۲۰ شدم ولی یونگی خیلی کم شده بود
یونگی بدون اینکه به معلم بگه از کلاس رفت بیرون منم دنبالش بدو بدو رفتم رفتم تو حیات دیدم رو صندلی نشسته رفتم کنارش نشستم
=چجوری انقد نمره هات خوبه
بهش نگاه کردم و گفتم
خب چیزه من همش میخونم حتی وقت استراحت هم ندارم میخای بهت کمک کنم؟
یونگی پا شد و گفت
دوستان چون ویسگون نمیتونه متن زیاد رو نگه داره بخاطر همین پارت دو هم میزارم🙂
۸.۷k
۱۳ خرداد ۱۴۰۳