My Sweet Evil/شیطان شیرین من
My Sweet Evil/شیطان شیرین من
Part Fourteen/پارت چهارده
°~°~°~°
بعد از اینکه با تای به احمقیمون خندیدیم،شمارهی یکی از رستورانهای معروف رو گرفتم و چند نوع پیتزا سفارش دادم.حدود یه ساعت یا نیم ساعتی میبایست صبر کنیم تا پیتزاهامون برسن.تا اون موقعهم که ما حوصلهمون سر میرفت.
:هی تای.بیا تا پیتزاهامون میرسن حرف بزنیم.
:راجعبه؟
:خب...همدیگه.بیا راجعبه همدیگه حرف بزنیم.بلاخره باید راجعبه هم بدونیم دیگه.
:خب...باشه.
ما تای روی مبل جفتمون روبهروی هم نشستیم.
:اولین سوالو من میپرسم.
:چرا؟
:چون تو مغزی برای سوال کردن نداری!
:چطور جرعت میکنی؟
:مثل آبه خوردن!
من درحالی که داشتم به حاضرجوابی خودم مینازیدم و تای هم درحالی که از دستم عصبانی بود بهم نگاه میکردیم.
:ولی بیا جدی باشیم.من اول میپرسم باشه؟
:خیلی خب.بپرس ببینیم چی ذهنه عقب افتادهتو راجعبه من درگیر کرده.
:بیشعور کثافت!
تای با یه نیشخند رومخ خندید.من هم نادیدهاش گرفتم و گلوم رو صاف کردم تا یه سوال از تای بپرسم.
:خب،تو دقیقا چی هستی؟
:یه شیطان.
:و چرا تو یه دفتری؟
:ببین،بعضی از شیاطینی که تو دنیای انسانها زندگی میکنن،برای مخفی شدن و سرگردان نشدن بهشون یه شی از دنیای انسانها تعلق میگیره.و مال منم یه دفتر بود.
:هوم...جالبه.خب حالا تو بپرس.
:بزار ببینم...
تای چهرهی یه فرد متفکر رو به خودش گرفت که یه جورایی برای اون خندهدار بود.
:خب،از گذشتهات بگو.
با شنیدن این حرف یهجورایی یه حس بدی بهمدست داد.یادآوری خاطرات گذشته برام مثل کابوس بود.ولی بازم میتونستم به این سوال جواب بدم.
:خب راستش،گذشتهی من چندان چیزه جالبی نیتس که بخوای راجعبهش بدونی.من تا دوازدهسالگی با پدر و مادرم زندگی میکردم.پدر و مادرم همیشه باهم اختلاف داشتن و هی باهم دعوا میکردن.پدرم آدم چندان خوبی نبود و مادرم هم الکی عصبانی نمیشد.مادرم تا دوازدهسالگی من پدرم رو تحمل کرد و بعدش از هم جدا شدن.منم از اون بعد با مادرم زندگی میکنم.
:چه زندگیه شخمی داشتی.
:تازه این قسمت خوبه ماجراست.
:به هرحال،بگذریم!چون وقت زیاد میبره و انگار تو هم نمیخوای زیاد راجعبه گذشتهات حرف بزنی.نوبته توعه،تو بپرس!
حرف زدن با تای یهجورایی آرامش بخشه.نمیدونم چرا اینو میگم ولی واقعا یه همچین چیزیه.اگه نخوام راجعبه چیزی حرف بزنم اون منو مجبور نمیکنه که حتما راجعبهش بگم.اون...آدمه خوبیه.آدم خوب؟ولی اون یه شیطانه؟از افکارم وقتی پرت شدم بیرون که تای دوباره صدام کرد.
:هی!سوگی!سوگیچی!
سرم رو تکونی دادم که به خودم بیام.
:اوه ببخشید.خب،من بپرسم؟
:نه عمهام بپرسه!
:خیلی خب...شیاطین چه قدرتهایی دارن؟
:خب،بستگی به ردههاشون داره.مثلا رده بالاها قدرتهای بیشتر و قویتر؛و رده پایینیها قدرتهای کمتر و ضعیفتر.
:تو جز کدومشونی؟
:خب من متوسطم.نه ضعیف و نه قویم.
:اوهوم.مثلا میتونی آتیش پرت کنی؟
این سوالو خیلی هیجان زده ازش پرسیدم.
:خب،آره.میخوای ببینی؟
:آره آره آره آره آره!
:خیلی خب!
وقتی خیلی هیجان زده داشتم به تای نگاه میکردم،آستین لباسشو داد بالا و دستشو آورد بالا.یهذره کف دستش سرخ شد و نزدیکای اومدن آتیش بود که... .
...
~°~°~°~°
Part Fourteen/پارت چهارده
°~°~°~°
بعد از اینکه با تای به احمقیمون خندیدیم،شمارهی یکی از رستورانهای معروف رو گرفتم و چند نوع پیتزا سفارش دادم.حدود یه ساعت یا نیم ساعتی میبایست صبر کنیم تا پیتزاهامون برسن.تا اون موقعهم که ما حوصلهمون سر میرفت.
:هی تای.بیا تا پیتزاهامون میرسن حرف بزنیم.
:راجعبه؟
:خب...همدیگه.بیا راجعبه همدیگه حرف بزنیم.بلاخره باید راجعبه هم بدونیم دیگه.
:خب...باشه.
ما تای روی مبل جفتمون روبهروی هم نشستیم.
:اولین سوالو من میپرسم.
:چرا؟
:چون تو مغزی برای سوال کردن نداری!
:چطور جرعت میکنی؟
:مثل آبه خوردن!
من درحالی که داشتم به حاضرجوابی خودم مینازیدم و تای هم درحالی که از دستم عصبانی بود بهم نگاه میکردیم.
:ولی بیا جدی باشیم.من اول میپرسم باشه؟
:خیلی خب.بپرس ببینیم چی ذهنه عقب افتادهتو راجعبه من درگیر کرده.
:بیشعور کثافت!
تای با یه نیشخند رومخ خندید.من هم نادیدهاش گرفتم و گلوم رو صاف کردم تا یه سوال از تای بپرسم.
:خب،تو دقیقا چی هستی؟
:یه شیطان.
:و چرا تو یه دفتری؟
:ببین،بعضی از شیاطینی که تو دنیای انسانها زندگی میکنن،برای مخفی شدن و سرگردان نشدن بهشون یه شی از دنیای انسانها تعلق میگیره.و مال منم یه دفتر بود.
:هوم...جالبه.خب حالا تو بپرس.
:بزار ببینم...
تای چهرهی یه فرد متفکر رو به خودش گرفت که یه جورایی برای اون خندهدار بود.
:خب،از گذشتهات بگو.
با شنیدن این حرف یهجورایی یه حس بدی بهمدست داد.یادآوری خاطرات گذشته برام مثل کابوس بود.ولی بازم میتونستم به این سوال جواب بدم.
:خب راستش،گذشتهی من چندان چیزه جالبی نیتس که بخوای راجعبهش بدونی.من تا دوازدهسالگی با پدر و مادرم زندگی میکردم.پدر و مادرم همیشه باهم اختلاف داشتن و هی باهم دعوا میکردن.پدرم آدم چندان خوبی نبود و مادرم هم الکی عصبانی نمیشد.مادرم تا دوازدهسالگی من پدرم رو تحمل کرد و بعدش از هم جدا شدن.منم از اون بعد با مادرم زندگی میکنم.
:چه زندگیه شخمی داشتی.
:تازه این قسمت خوبه ماجراست.
:به هرحال،بگذریم!چون وقت زیاد میبره و انگار تو هم نمیخوای زیاد راجعبه گذشتهات حرف بزنی.نوبته توعه،تو بپرس!
حرف زدن با تای یهجورایی آرامش بخشه.نمیدونم چرا اینو میگم ولی واقعا یه همچین چیزیه.اگه نخوام راجعبه چیزی حرف بزنم اون منو مجبور نمیکنه که حتما راجعبهش بگم.اون...آدمه خوبیه.آدم خوب؟ولی اون یه شیطانه؟از افکارم وقتی پرت شدم بیرون که تای دوباره صدام کرد.
:هی!سوگی!سوگیچی!
سرم رو تکونی دادم که به خودم بیام.
:اوه ببخشید.خب،من بپرسم؟
:نه عمهام بپرسه!
:خیلی خب...شیاطین چه قدرتهایی دارن؟
:خب،بستگی به ردههاشون داره.مثلا رده بالاها قدرتهای بیشتر و قویتر؛و رده پایینیها قدرتهای کمتر و ضعیفتر.
:تو جز کدومشونی؟
:خب من متوسطم.نه ضعیف و نه قویم.
:اوهوم.مثلا میتونی آتیش پرت کنی؟
این سوالو خیلی هیجان زده ازش پرسیدم.
:خب،آره.میخوای ببینی؟
:آره آره آره آره آره!
:خیلی خب!
وقتی خیلی هیجان زده داشتم به تای نگاه میکردم،آستین لباسشو داد بالا و دستشو آورد بالا.یهذره کف دستش سرخ شد و نزدیکای اومدن آتیش بود که... .
...
~°~°~°~°
۳.۹k
۲۴ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.