رمان : داداشی
رمان : داداشی
پارت ۷
ارسلان : یهو محکم بغلش کردم و ل...ب...ش ر...و بو...سی...دم
دیانا : گذاشتم کارشو بکنه و چیزی نگفتم
ارسلان : از بغلم آروم آوردمش بیرون و بهش گفتم خب چخبرا خیلی دلم برات تنگ شده بوداااااااا
دیانا : منم همینطور داداشی جونم و دباره محکم بغلش کردم
ارسلان : گفته باشما امشب باید پیش من بخوابی 😅
دیانا : خندیمو گفتم بله ناخداااااااااااااااااااااااا
ارسلان : همیشه از اینکه بهم میگفت داداش هِرس میخوردم اما دیگه باید باهاش کنار میومدم
ارسلان : پس بزن بریم
پارت ۷
ارسلان : یهو محکم بغلش کردم و ل...ب...ش ر...و بو...سی...دم
دیانا : گذاشتم کارشو بکنه و چیزی نگفتم
ارسلان : از بغلم آروم آوردمش بیرون و بهش گفتم خب چخبرا خیلی دلم برات تنگ شده بوداااااااا
دیانا : منم همینطور داداشی جونم و دباره محکم بغلش کردم
ارسلان : گفته باشما امشب باید پیش من بخوابی 😅
دیانا : خندیمو گفتم بله ناخداااااااااااااااااااااااا
ارسلان : همیشه از اینکه بهم میگفت داداش هِرس میخوردم اما دیگه باید باهاش کنار میومدم
ارسلان : پس بزن بریم
۱.۹k
۲۸ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.