فیک شوگا ( عشق ممنوعه ی من ) پارت 35
(3سال بعد)
امروز روز خواستگاریمه شوگا هفته پیش توی کافه جلوی همه دوستامون از من خاستگاری کرد اون لحظه جواب منفی دادم ولی مثل همیشه پشیمون شدم فرداش بهش زنگ زدم و قبول کردم و اونم قرار شد با خالش و پسر خالش و برادرش که تازه از هلند اومده بود بیان خواستگاریم منو نامجون و یونا(همون دختره که نامجون عاشق بود )توی همون ویلا زندگی میکنیم داشتم وسایلمو جمع میکردم که برم خونه مامان اینا چون اونجا خاستگاری انجام میشد که یهو نامجون در زد و وارد شد و بهم گفت:اونی
گفتم:ها چیه وحش؟
گفت:من اصلا دوست ندارم برم خونه اون پدر عوضیم میشه من نیام؟
گفتم:نامجون درباره این قبلا حرف زدیم و تو قبول کردی که بخاطر من بیای
گفت:اخه من میدونم اگه یونا رو ببرم اونجا دوباره چند چیز مزخرف نثارش میکنن
گفتم:اگه این دفعه ای بابا چیزی گفتمن جوابشو میدم
گفت:باشه ....راستش یه چیز دیگه هم هست
گفتم:بله نامجون؟زود بگو کار دارم
گفت:راستش من میخوام ... از یونا خاستگاری کنم ولی نمیدونم چجوری
گفتم:اععععع مباره فردا بیا من تو و شوگا و یونا باهم میریم کافه و تو هم الان برو یه حلقه بخر و فردا ازش خاستگاری کن
گفت:یعنی قبول میکنه
گفتم:معلومه که میکنه شما 3 ساله که باهمین قشنگ همو میشناسین ایشالا که قبول کنه
گفت:خدا کنه ممنونم اونی...من دیگه میرم اماده شم بای
گفتم:برو دستت درد نکنه
وسایلمونو جمع کردیم و نامجون و یونا با ماشین امجون رفتن و منم با ماشین خودم رفتم
رسیدیم به خونه در زدیم و یکی از خدمتکارا درو باز کرد و گفت:سلام خوش اومدید
گفتم :مرسی و رفتم تو و نامجون و یونا بعد من اومدن رفتم بالا توی اتاقی که قبلا مال خودم بود و دید که همه وسایلا همون جوری بود که قبلا بود ساعتو نگاه کردم و دیدم که ساعت 5 بعد از ظهره مهمونا ساعت 7 میان رفتم دوش 20 دقیقه ای گرفتم و بعد موهامو سشوار کردم و حالت دادم و باز گذاشتمشون رفتم سراغ کمد لباس و لباسارو دیدم پوووووووف همشون خیلی رسمین و من اصلا از اینقدر رسمی خوشم نمیاد یکیشون که کمتر از بقیه رسمی بود رو برداشم و پوشیدم (اسلاید 2) ارایش ملایمی کردم و رفتم پایین و نشستم رو مبل و شروع کردم به کتاب خوندن داشتم میخوندم تا اینکهمامانم اومد از وقتی که با این مرد پولدار ازدواج کرده بود 100 برابر مغرور تر شده بود و باید حتما جلوش عظیم میکرد و حرف روی حرفش نباید می اورد تا دیدمش بلند شدم و تعظیم کردم
گفت:باشه بشین باهات حرف دارم
نشستم بایه خیلی مجلسی جلوم بود
گفت:ببین ا/ت تو دختر منی و من صلاح تورو میخوام دوست دارم خوشبخت شی و دوست ندارم که با یه لات بی سروپا ازدواج کنی امشب اونامیان اگه من پسره رو بسندیدم باهم تابه مدت 1 سال نامزد میمونین تا همدیگه رو خوب بشناسین اگه پسره قبول نکرد ازدواج منتفیه
سرم پایین بود و داشتم به حرفاش گوش میکردم و گفتم:بله مامان فهمیدم و بلند شد رفت اون نمیدونست که ما 5 سال باهمیم برای همین میگفت باید 1 سال باهم باشین ولی من کامل شوگارو میشناختم و عاشقش بودم همش به خودم میگفتم:اگه مامان قبول نکنه چی؟اگه نزاره من بهش برسم چی؟اگه اگه و خیلی از اگه های دیگه
1 ساعت بعد اونا اومدن من همش استرس داشتم و یکی از خدمتکارا بهم گفت:خانوم حالتون خوبه؟رنگتون عین گچ سفید شده
با لکنت گفتم:ا...رههه م ننن اوک یم
گفت:باشه و رفت درو باز کنه درو باز کرد و شوگا خیلی عادی رفتار کرد که انگار دفعه دومین باره هم دیگه رو میبینیم من خیلی استرس داشتم دلم شور میزد من عاشقش بودم و اگه بهش نمیرسیدم قطعا یه بلایی سر خودم میوردم ..
ازدیدشوگا
رفتیم داخل خونه خانواده ا/ت خونه خوشگل و بزرگی بود رفتیم تو نشستیم تا اینکه ا/ت با رنگ سفید از اشپز خونه اومد بیرون فهمیدم حالش خوب نیست اون اومد مقابل من روی صندلی تشریفاتی نشست لباسش و موهاش خیلی خوب و عالی بودن ولی صورتش خیلی اغون شده بود انگار یه سطل اب سرد ریختن روش اون اصلا به من نگاه نکرد و منم نگران شدم بعد از 10 دقیقه که حرف زدیم من گفتم:ببخشید wcتون کجاست؟
ا/ت بلند شد و گفت:بیاین من همراهیتون میکنم ...
امروز روز خواستگاریمه شوگا هفته پیش توی کافه جلوی همه دوستامون از من خاستگاری کرد اون لحظه جواب منفی دادم ولی مثل همیشه پشیمون شدم فرداش بهش زنگ زدم و قبول کردم و اونم قرار شد با خالش و پسر خالش و برادرش که تازه از هلند اومده بود بیان خواستگاریم منو نامجون و یونا(همون دختره که نامجون عاشق بود )توی همون ویلا زندگی میکنیم داشتم وسایلمو جمع میکردم که برم خونه مامان اینا چون اونجا خاستگاری انجام میشد که یهو نامجون در زد و وارد شد و بهم گفت:اونی
گفتم:ها چیه وحش؟
گفت:من اصلا دوست ندارم برم خونه اون پدر عوضیم میشه من نیام؟
گفتم:نامجون درباره این قبلا حرف زدیم و تو قبول کردی که بخاطر من بیای
گفت:اخه من میدونم اگه یونا رو ببرم اونجا دوباره چند چیز مزخرف نثارش میکنن
گفتم:اگه این دفعه ای بابا چیزی گفتمن جوابشو میدم
گفت:باشه ....راستش یه چیز دیگه هم هست
گفتم:بله نامجون؟زود بگو کار دارم
گفت:راستش من میخوام ... از یونا خاستگاری کنم ولی نمیدونم چجوری
گفتم:اععععع مباره فردا بیا من تو و شوگا و یونا باهم میریم کافه و تو هم الان برو یه حلقه بخر و فردا ازش خاستگاری کن
گفت:یعنی قبول میکنه
گفتم:معلومه که میکنه شما 3 ساله که باهمین قشنگ همو میشناسین ایشالا که قبول کنه
گفت:خدا کنه ممنونم اونی...من دیگه میرم اماده شم بای
گفتم:برو دستت درد نکنه
وسایلمونو جمع کردیم و نامجون و یونا با ماشین امجون رفتن و منم با ماشین خودم رفتم
رسیدیم به خونه در زدیم و یکی از خدمتکارا درو باز کرد و گفت:سلام خوش اومدید
گفتم :مرسی و رفتم تو و نامجون و یونا بعد من اومدن رفتم بالا توی اتاقی که قبلا مال خودم بود و دید که همه وسایلا همون جوری بود که قبلا بود ساعتو نگاه کردم و دیدم که ساعت 5 بعد از ظهره مهمونا ساعت 7 میان رفتم دوش 20 دقیقه ای گرفتم و بعد موهامو سشوار کردم و حالت دادم و باز گذاشتمشون رفتم سراغ کمد لباس و لباسارو دیدم پوووووووف همشون خیلی رسمین و من اصلا از اینقدر رسمی خوشم نمیاد یکیشون که کمتر از بقیه رسمی بود رو برداشم و پوشیدم (اسلاید 2) ارایش ملایمی کردم و رفتم پایین و نشستم رو مبل و شروع کردم به کتاب خوندن داشتم میخوندم تا اینکهمامانم اومد از وقتی که با این مرد پولدار ازدواج کرده بود 100 برابر مغرور تر شده بود و باید حتما جلوش عظیم میکرد و حرف روی حرفش نباید می اورد تا دیدمش بلند شدم و تعظیم کردم
گفت:باشه بشین باهات حرف دارم
نشستم بایه خیلی مجلسی جلوم بود
گفت:ببین ا/ت تو دختر منی و من صلاح تورو میخوام دوست دارم خوشبخت شی و دوست ندارم که با یه لات بی سروپا ازدواج کنی امشب اونامیان اگه من پسره رو بسندیدم باهم تابه مدت 1 سال نامزد میمونین تا همدیگه رو خوب بشناسین اگه پسره قبول نکرد ازدواج منتفیه
سرم پایین بود و داشتم به حرفاش گوش میکردم و گفتم:بله مامان فهمیدم و بلند شد رفت اون نمیدونست که ما 5 سال باهمیم برای همین میگفت باید 1 سال باهم باشین ولی من کامل شوگارو میشناختم و عاشقش بودم همش به خودم میگفتم:اگه مامان قبول نکنه چی؟اگه نزاره من بهش برسم چی؟اگه اگه و خیلی از اگه های دیگه
1 ساعت بعد اونا اومدن من همش استرس داشتم و یکی از خدمتکارا بهم گفت:خانوم حالتون خوبه؟رنگتون عین گچ سفید شده
با لکنت گفتم:ا...رههه م ننن اوک یم
گفت:باشه و رفت درو باز کنه درو باز کرد و شوگا خیلی عادی رفتار کرد که انگار دفعه دومین باره هم دیگه رو میبینیم من خیلی استرس داشتم دلم شور میزد من عاشقش بودم و اگه بهش نمیرسیدم قطعا یه بلایی سر خودم میوردم ..
ازدیدشوگا
رفتیم داخل خونه خانواده ا/ت خونه خوشگل و بزرگی بود رفتیم تو نشستیم تا اینکه ا/ت با رنگ سفید از اشپز خونه اومد بیرون فهمیدم حالش خوب نیست اون اومد مقابل من روی صندلی تشریفاتی نشست لباسش و موهاش خیلی خوب و عالی بودن ولی صورتش خیلی اغون شده بود انگار یه سطل اب سرد ریختن روش اون اصلا به من نگاه نکرد و منم نگران شدم بعد از 10 دقیقه که حرف زدیم من گفتم:ببخشید wcتون کجاست؟
ا/ت بلند شد و گفت:بیاین من همراهیتون میکنم ...
۱.۳k
۱۸ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.