💜فرشته من🤍
💜فرشته من🤍
👇🏻پارت ۱۶👇🏻
دیانا:خواستم تلوزیون نگاه کنم که چشمم خورد به ساعت ساعت ۱۸:00 بود سریع رفتم اتاق ارسلان در زدم
ارسلان:بیا
دیانا:آماده شو ساعت شیشه
ارسلان:باش
دیانا:پس من برم
ارسلان:بعد اینکه دیانا رفت لباسمو از کمد در آوردن پوشیدم بعد موهامو حالت دادم کفش جردن مشکی بنفش پوشیدم با یه عطر تلخ زدم رفتم دم اتاق دیانا در زدم
دیانا:دارم آرایش میکنم
ارسلان:باش پس من برم ماشینو بیارم
دیانا:باش برو من اون لباسی که تو پاساژ گرفتیم و پوشیدم با ساپورت خیلی خیلی نازک که کاملا پام معلوم بود بعد یه سایه بنفش زدم با یه خط چشم گربه ای رژ لبمم بنفش تیره بود بعد یه کفش پاشنه بلند شاینی پوشیدم عطر زدم موهامم از بالا بستم و دو تا سوسکی انداختم جلو صورتم بعد یه پالتو پشمی مشکی پوشیدم
رفتم پایین که دیدم ارسلان سرش تو گوشیه رفتم جلو تر که ارسلان گفت
ارسلان: میخواستی فردا صبح بیایی دیگه
دیانا:ساعت چنده مگه
ارسلان:۱۹:۴۲ دیقه
دیانا:چی گفتم سریع سوار ماشین شدم
ارسلان:تو راه بودیم هیچ حرفی بینمون رد و بدل نشد
دیانا:آهنگ میزاری
ارسلان:میزارم الان یه چیزی بگم
دیانا:بگو
ارسلان:میگم اونجا عشقم صدات میکنم دیگه
دیانا:بروبابا
ارسلان:همین یبار
دیانا:فقط همین یبارا
ارسلان:هوراا
دیانا:ضحرمار
<<۲۰ دیقه بعد>>
ارسلان:پیاده شو رسیدیم
دیانا:باش رفتیم تو اول با مامان ارسلان آشنا شدم خیلی زن مهربون و خونگرمی بود یخورده باهم حرف زدیم رومو برگردوندم متینیکا رو دیدم به ارسلان گفتم بریم اونجا اونم گفت باش
ارسلان:سلام داداش
متین:سلام آقا ارسلان میخواستین نیاین دیگه
ارسلان:همش تقصیر این دیاناعه
دیانا:به من چه
نیکا:تو مهمونی بحث نکنین خواهشا
اردیا:هوفف
متین:طوری که فقط ارسلان بشنوه گفتم(چیشد تو با دیانا اومدی)
ارسلان:همینجوری
متین:همینجوری نیست فکر کنم یه عروسی رو افتادیم
ارسلان:نخیرشم از این خبرا نیست بعدشم اون ماییم که یه عروسی افتادیم
متین:اون که بله
ارسلان:اوه چه اعتماد به نفسی
متین:ولش حالا چیشد باهم اومدین
ارسلان:ببین یادته بهت گفته بودم یه فامیل دارم اسمش مهدیسه ول کنم نیست
متین:آره ولی این چه ربطی به دیانا داره
ارسلان:دیانا رو آوردم نقش دوس دخترمو بازی کنه
متین:بعضی از رابطه اینجوری شروع شده
ارسلان:متیییین چرا میخوای هی منو به دیانا بچسبونی
متین:محض اعتیاد گفتم که عاشق نشی
ارسلان:نترس نمیشم
متین:راستی همون مهدیس فامیلتون اومده بود سراغتو میگرفت
ارسلان:ولش بابا
متین:عه حلال زادست
ارسلان:چی مهدیس همینو کم داشتیم
دیانا:داشتم از رقص مهمونا فیلم میگرفتم یخورده حواسم به ارسلانم بود که یه دختره اومد دستشو گرفت و برد فکر کنم همون فامیلشون بود یجورایی حسودیم شد رفتم دنبالشون که همون فامیلشون بردش تویه یه اتاقی درشو نیمه باز گذاشته بود منم از همون گوشه دیدمشون دیدم لباشونو نزدیک هم کردن نمیدونم چرا ولی بغض کرده بودم از غصت درو کوبیدم به هم پالتومو برداشتم رفتم بیرون همینطوری که گریه میکردم راه میرفتم حس کردم یکی صدام میکنه برگشتم دیدم ارسلانه بدون اینکه بهش توجه کنم به راهم ادامه دادم
ادامه دارد.......
👇🏻پارت ۱۶👇🏻
دیانا:خواستم تلوزیون نگاه کنم که چشمم خورد به ساعت ساعت ۱۸:00 بود سریع رفتم اتاق ارسلان در زدم
ارسلان:بیا
دیانا:آماده شو ساعت شیشه
ارسلان:باش
دیانا:پس من برم
ارسلان:بعد اینکه دیانا رفت لباسمو از کمد در آوردن پوشیدم بعد موهامو حالت دادم کفش جردن مشکی بنفش پوشیدم با یه عطر تلخ زدم رفتم دم اتاق دیانا در زدم
دیانا:دارم آرایش میکنم
ارسلان:باش پس من برم ماشینو بیارم
دیانا:باش برو من اون لباسی که تو پاساژ گرفتیم و پوشیدم با ساپورت خیلی خیلی نازک که کاملا پام معلوم بود بعد یه سایه بنفش زدم با یه خط چشم گربه ای رژ لبمم بنفش تیره بود بعد یه کفش پاشنه بلند شاینی پوشیدم عطر زدم موهامم از بالا بستم و دو تا سوسکی انداختم جلو صورتم بعد یه پالتو پشمی مشکی پوشیدم
رفتم پایین که دیدم ارسلان سرش تو گوشیه رفتم جلو تر که ارسلان گفت
ارسلان: میخواستی فردا صبح بیایی دیگه
دیانا:ساعت چنده مگه
ارسلان:۱۹:۴۲ دیقه
دیانا:چی گفتم سریع سوار ماشین شدم
ارسلان:تو راه بودیم هیچ حرفی بینمون رد و بدل نشد
دیانا:آهنگ میزاری
ارسلان:میزارم الان یه چیزی بگم
دیانا:بگو
ارسلان:میگم اونجا عشقم صدات میکنم دیگه
دیانا:بروبابا
ارسلان:همین یبار
دیانا:فقط همین یبارا
ارسلان:هوراا
دیانا:ضحرمار
<<۲۰ دیقه بعد>>
ارسلان:پیاده شو رسیدیم
دیانا:باش رفتیم تو اول با مامان ارسلان آشنا شدم خیلی زن مهربون و خونگرمی بود یخورده باهم حرف زدیم رومو برگردوندم متینیکا رو دیدم به ارسلان گفتم بریم اونجا اونم گفت باش
ارسلان:سلام داداش
متین:سلام آقا ارسلان میخواستین نیاین دیگه
ارسلان:همش تقصیر این دیاناعه
دیانا:به من چه
نیکا:تو مهمونی بحث نکنین خواهشا
اردیا:هوفف
متین:طوری که فقط ارسلان بشنوه گفتم(چیشد تو با دیانا اومدی)
ارسلان:همینجوری
متین:همینجوری نیست فکر کنم یه عروسی رو افتادیم
ارسلان:نخیرشم از این خبرا نیست بعدشم اون ماییم که یه عروسی افتادیم
متین:اون که بله
ارسلان:اوه چه اعتماد به نفسی
متین:ولش حالا چیشد باهم اومدین
ارسلان:ببین یادته بهت گفته بودم یه فامیل دارم اسمش مهدیسه ول کنم نیست
متین:آره ولی این چه ربطی به دیانا داره
ارسلان:دیانا رو آوردم نقش دوس دخترمو بازی کنه
متین:بعضی از رابطه اینجوری شروع شده
ارسلان:متیییین چرا میخوای هی منو به دیانا بچسبونی
متین:محض اعتیاد گفتم که عاشق نشی
ارسلان:نترس نمیشم
متین:راستی همون مهدیس فامیلتون اومده بود سراغتو میگرفت
ارسلان:ولش بابا
متین:عه حلال زادست
ارسلان:چی مهدیس همینو کم داشتیم
دیانا:داشتم از رقص مهمونا فیلم میگرفتم یخورده حواسم به ارسلانم بود که یه دختره اومد دستشو گرفت و برد فکر کنم همون فامیلشون بود یجورایی حسودیم شد رفتم دنبالشون که همون فامیلشون بردش تویه یه اتاقی درشو نیمه باز گذاشته بود منم از همون گوشه دیدمشون دیدم لباشونو نزدیک هم کردن نمیدونم چرا ولی بغض کرده بودم از غصت درو کوبیدم به هم پالتومو برداشتم رفتم بیرون همینطوری که گریه میکردم راه میرفتم حس کردم یکی صدام میکنه برگشتم دیدم ارسلانه بدون اینکه بهش توجه کنم به راهم ادامه دادم
ادامه دارد.......
۳.۸k
۲۲ مهر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.