یک روز سرد بارانی☕( فیک شوگا ) پارت ۳
که من افتادم (🤦♀🤦♀🤦♀)
و با صورت رفتم زمین قشنگ با خاک یکسان شدم😢
یونگی: چی شد ات؟! چرای روی زمین
ات: هیچی فقط دلم تنگ شده بود برای زمین خواستم بغلش کنم😄
یونگی:😐
ات: به جای نگاه کردن به من بیا دست منو بگیر😢💔
یونگی: ببخشید😅😅
یونگی منو بلند کرد
ات: ممنونم
یونگی: خواهش 🙂
چیزیت نشد که ؟!
ات: نه 😅
دروغ گفتم بهش پام ضربه دیده بود درد داشتم
یونگی: خوب بیا بریم
ات: باشه
همراه هم رفتیم خیلی پام درد میکرد به سختی تونستم راه برم💔
ات: آخیش بالاخره رسیدیم بارونم بند اومد
یونگی: بسته است که😐😐
ات:😒پنه په می خواستی باز باشه مشتری بیاد ، باید در بزنیم
هرچی در زدیم به شیشه کسی جواب نداد
ات: خسته شدم انگار رفته
یونگی: اوهوم پس فردا باهم قرار میزاریم میریم می زمینش موش کوچولو
ات:😡😡موش کوچولو نیستم
یونگی: موشی دیگه پس من بودم مثل موش آب کشیده تو باران تو یک روز سرد می رفتم
ات: آره خودتم بودی تازه مثل یک پیشی کوچولو تو بودی
یونگی: نیستم پیشی
ات: هستی
یونگی: نیستم
ات: هستی
یونگی: نیستم
ات: هستییییییییییییی
یونگی: 😑😑 بیا بریم
برسونمت خونت تا فردا باهم قرار بزاریم مشکلت حل بشه
ات : باشه اما من خوابگاه زندگی مي کنم ولی کم آوردی😏
ای کجا رفت😐💔 داشتم باهاش حرف میزدم
ات: وایسا
دیدمش دوییدم از پشت خوردم بهش افتادیم
ات: آخ پام
یونگی: آخ سرم سالمی؟
ات حالت خوبه؟
ات: نه😢😢😭😭 پام درد میکنه
یونگی: چرا پات درد میکنه اونقدر بد نبود که افتادیم
ات: الآن نه دفعه قبل
یونگی: دروغ گفتی چیزیت نشد؟
ات: آره ببخشید😭😭
یونگی: بیا رو کولم
ات: چی
یک دفعه منو گذاشت رو کولش
ات: بزارم زمین
یونگی: نمیشه پات درد میکنه تازه دروغم گفتی
ات خیلی ناراحت شدم دروغ گفتی آدرس خوابگاهم دادم
آدرس خونم دادم تا خونم کولم کرد سکوتی بین ما شکل گرفته بود
خیلی ناراحت بودم تا سر خیابان رو کولش بودم
ات: وایسا
منو گذاشت زمین
ات: ممنونم به خاطر لطفی که کردی در حقم از اینجا به بعد باید خودم برم تا بچه های خوابگاه برام مشکل درست نکنن به خاطر دروغم شرمنده آخه تا حالا هیچ کس اینقدر به فکر من نبوده
یونگی: هیس من یکم تند رفتم اشکال نداره تو به هرحال خواهر کوچیکه منی
ات: بیا اصلا بهم قول بدیم که از این به بعد مشکلات یا هر اتفاقی افتاد برای ما بهم بگیم
یک زره تردید داشت اما انگشتش که شبیه گربه های ناز بود آورد و بهم قول دادیم
ات: فعلا تا فردا
هرکدوممون سمت راه خودمون رفتیم
بعد از ۵ دقیقه با بدبختی رفتم تو خوابگاه رفتم تو اتاق خودم لباسام در نیاوردم پریدم روی تخت
به اتفاق های امشب فکر میکردم نفهمیدم چی شد خوابم برد
صبح با صدای آلارم ساعت پاشدم سریع آماده شدم که برم پیش یونگی یادم افتاد که...
و با صورت رفتم زمین قشنگ با خاک یکسان شدم😢
یونگی: چی شد ات؟! چرای روی زمین
ات: هیچی فقط دلم تنگ شده بود برای زمین خواستم بغلش کنم😄
یونگی:😐
ات: به جای نگاه کردن به من بیا دست منو بگیر😢💔
یونگی: ببخشید😅😅
یونگی منو بلند کرد
ات: ممنونم
یونگی: خواهش 🙂
چیزیت نشد که ؟!
ات: نه 😅
دروغ گفتم بهش پام ضربه دیده بود درد داشتم
یونگی: خوب بیا بریم
ات: باشه
همراه هم رفتیم خیلی پام درد میکرد به سختی تونستم راه برم💔
ات: آخیش بالاخره رسیدیم بارونم بند اومد
یونگی: بسته است که😐😐
ات:😒پنه په می خواستی باز باشه مشتری بیاد ، باید در بزنیم
هرچی در زدیم به شیشه کسی جواب نداد
ات: خسته شدم انگار رفته
یونگی: اوهوم پس فردا باهم قرار میزاریم میریم می زمینش موش کوچولو
ات:😡😡موش کوچولو نیستم
یونگی: موشی دیگه پس من بودم مثل موش آب کشیده تو باران تو یک روز سرد می رفتم
ات: آره خودتم بودی تازه مثل یک پیشی کوچولو تو بودی
یونگی: نیستم پیشی
ات: هستی
یونگی: نیستم
ات: هستی
یونگی: نیستم
ات: هستییییییییییییی
یونگی: 😑😑 بیا بریم
برسونمت خونت تا فردا باهم قرار بزاریم مشکلت حل بشه
ات : باشه اما من خوابگاه زندگی مي کنم ولی کم آوردی😏
ای کجا رفت😐💔 داشتم باهاش حرف میزدم
ات: وایسا
دیدمش دوییدم از پشت خوردم بهش افتادیم
ات: آخ پام
یونگی: آخ سرم سالمی؟
ات حالت خوبه؟
ات: نه😢😢😭😭 پام درد میکنه
یونگی: چرا پات درد میکنه اونقدر بد نبود که افتادیم
ات: الآن نه دفعه قبل
یونگی: دروغ گفتی چیزیت نشد؟
ات: آره ببخشید😭😭
یونگی: بیا رو کولم
ات: چی
یک دفعه منو گذاشت رو کولش
ات: بزارم زمین
یونگی: نمیشه پات درد میکنه تازه دروغم گفتی
ات خیلی ناراحت شدم دروغ گفتی آدرس خوابگاهم دادم
آدرس خونم دادم تا خونم کولم کرد سکوتی بین ما شکل گرفته بود
خیلی ناراحت بودم تا سر خیابان رو کولش بودم
ات: وایسا
منو گذاشت زمین
ات: ممنونم به خاطر لطفی که کردی در حقم از اینجا به بعد باید خودم برم تا بچه های خوابگاه برام مشکل درست نکنن به خاطر دروغم شرمنده آخه تا حالا هیچ کس اینقدر به فکر من نبوده
یونگی: هیس من یکم تند رفتم اشکال نداره تو به هرحال خواهر کوچیکه منی
ات: بیا اصلا بهم قول بدیم که از این به بعد مشکلات یا هر اتفاقی افتاد برای ما بهم بگیم
یک زره تردید داشت اما انگشتش که شبیه گربه های ناز بود آورد و بهم قول دادیم
ات: فعلا تا فردا
هرکدوممون سمت راه خودمون رفتیم
بعد از ۵ دقیقه با بدبختی رفتم تو خوابگاه رفتم تو اتاق خودم لباسام در نیاوردم پریدم روی تخت
به اتفاق های امشب فکر میکردم نفهمیدم چی شد خوابم برد
صبح با صدای آلارم ساعت پاشدم سریع آماده شدم که برم پیش یونگی یادم افتاد که...
۶۸.۱k
۱۱ فروردین ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.