پارت8
باز گوشیو گرفت جلو صورتشو هیچی نگفت<br>
*پرش زمانی*<br>
دیگه نمیتونم رویه پاهام وایستم پاهام داره میلرزه<br>
دوساعته یه جا وایستادم خشک شدم تو پارک بودم بهتر بود! <br>
کوک گوشیو از جلو صورتش زد کنار<br>
_میتونی بشینی ولی بعدش باید زمینو حسابی تمیز کنی<br>
بهش تعظیم کردمو گفتم: ممنونم ممنونم چشم <br>
نشستم رویه زمین و اروم پاهامو مالیدم<br>
*پرش زمانی*<br>
چهار زانو نشسته بودم دستم رویه پاهام بود داشتم<br>
نگاهشون میکردم<br>
ساکت ساکت بودم<br>
سرم پایین بود ک پوتین کوک رو<br>
جلویه پام دیدم<br>
سرمو اوردم بالا دیدم دستاش تو. جیبشه و داره نگاهم میکنه<br>
اروم بلند شدم جلوش سرمو انداختم پایین<br>
+چیزی شده؟ <br>
_اون روز که مهمونی بود<br>
+خ.. خب؟ <br>
_چرا به پدرم نگفتی من زدم زیر سینی و ابمیوه ها ریخت رویه دخترا<br>
هیچی نگفتم! <br>
_با توام<br>
+ب... برایه این... که... نمیخواستم... غ... غرورتونو... بش... بشکنه ا.. اخه... جایه من... شمارو میزد...! <br>
کوک هیچی نگفتو نگاهم کرد<br>
_الان از این ک جایه من کتک خوردب خوشحالی؟<br>
+ن.. نه<br>
_اوک من خوابم میاد سر صدا نکنیا<br>
+چ.. چشم<br>
رفت دراز کشید رویه تخت<br>
پرش زمانی<br>
رویه زمین نشسته بودم هنوز بیدار بودم ساعت3 و نیم بود<br>
داشتم به جونگکوک نگاه میکردم <br>
لبخندی زدم<br>
اون واقعا زیبا بود<br>
اما خیلی مغرورو بدجنس بود<br>
نمیدونم پدرم از کجا این پسر رو میشناخته<br>
فکر میکردم کوک خوابه اما بیدار بودو فقد چشم هاشو بسته بود<br>
پتو رو از رویه خودش زده بود اون ور رفتم اروم جلوش<br>
اروم پتو رو کشیدم روش که چشم هاشو باز کرد<br>
کمی ترسیدمو گفتم؛ ب.. ببخشید گفتم سردتون نشه! <br>
خیلی معذرت میخوام<br>
بهش تعظیم میکردم<br>
+ببخشید! <br>
_من چیزی نگفتم! <br>
+ببخشید بازم! <br>
_برو سرجات<br>
+چشم<br>
رفتم سرجام نشستم<br>
پشت بهم خوابید<br>
اما بازم خواب نبودو من خنگ فکر میکردم خوابه<br>
بعد از پنج دقیقه باز پتو رو از رو خودش زد کنار<br>
من باز رفتم پتو رو کشیدم روش<br>
اروم گفتم: انقدر از رو خودت نزن اون ور سرما میخوری هوا خیلی سرده! <br>
کوک یادش افتاد ک تو سرما توی پارک با لباس نازک بودمو هیچ کسی کمکم نمیکرد<br>
اما من نگرانش بودم بغضی کردو بغضشو قورت داد<br>
+افرین! <br>
بعد رفتم سر جام<br>
دیگه پتو رو نزد کنار<br>
پرش زمانی<br>
ساعت4 بود کوک بلند شد که اب بخوره<br>
دید من هنوز دارم نگاهش میکنم<br>
نگاهشو ازم گرفتو اب رو از رویه میز کنار تختش برداشتو خورد<br>
بعد دوباره دراز کشید<br>
منم تشنم بود اما بهش نگفتم<br>
ساعت 5 کوک قبلش واقعا خوابیده بود<br>
ساعت پنج بیدار شد باز اب بخوره<br>
دید من هنوز بیدارم وایستادمو تکیه دادم به دیوار سرمم پایینه<br>
_تو نمیخوای بخوابی؟ <br>
با صداش سرمو اوردم بالا و با چشم هایه ادامه دارد..
*پرش زمانی*<br>
دیگه نمیتونم رویه پاهام وایستم پاهام داره میلرزه<br>
دوساعته یه جا وایستادم خشک شدم تو پارک بودم بهتر بود! <br>
کوک گوشیو از جلو صورتش زد کنار<br>
_میتونی بشینی ولی بعدش باید زمینو حسابی تمیز کنی<br>
بهش تعظیم کردمو گفتم: ممنونم ممنونم چشم <br>
نشستم رویه زمین و اروم پاهامو مالیدم<br>
*پرش زمانی*<br>
چهار زانو نشسته بودم دستم رویه پاهام بود داشتم<br>
نگاهشون میکردم<br>
ساکت ساکت بودم<br>
سرم پایین بود ک پوتین کوک رو<br>
جلویه پام دیدم<br>
سرمو اوردم بالا دیدم دستاش تو. جیبشه و داره نگاهم میکنه<br>
اروم بلند شدم جلوش سرمو انداختم پایین<br>
+چیزی شده؟ <br>
_اون روز که مهمونی بود<br>
+خ.. خب؟ <br>
_چرا به پدرم نگفتی من زدم زیر سینی و ابمیوه ها ریخت رویه دخترا<br>
هیچی نگفتم! <br>
_با توام<br>
+ب... برایه این... که... نمیخواستم... غ... غرورتونو... بش... بشکنه ا.. اخه... جایه من... شمارو میزد...! <br>
کوک هیچی نگفتو نگاهم کرد<br>
_الان از این ک جایه من کتک خوردب خوشحالی؟<br>
+ن.. نه<br>
_اوک من خوابم میاد سر صدا نکنیا<br>
+چ.. چشم<br>
رفت دراز کشید رویه تخت<br>
پرش زمانی<br>
رویه زمین نشسته بودم هنوز بیدار بودم ساعت3 و نیم بود<br>
داشتم به جونگکوک نگاه میکردم <br>
لبخندی زدم<br>
اون واقعا زیبا بود<br>
اما خیلی مغرورو بدجنس بود<br>
نمیدونم پدرم از کجا این پسر رو میشناخته<br>
فکر میکردم کوک خوابه اما بیدار بودو فقد چشم هاشو بسته بود<br>
پتو رو از رویه خودش زده بود اون ور رفتم اروم جلوش<br>
اروم پتو رو کشیدم روش که چشم هاشو باز کرد<br>
کمی ترسیدمو گفتم؛ ب.. ببخشید گفتم سردتون نشه! <br>
خیلی معذرت میخوام<br>
بهش تعظیم میکردم<br>
+ببخشید! <br>
_من چیزی نگفتم! <br>
+ببخشید بازم! <br>
_برو سرجات<br>
+چشم<br>
رفتم سرجام نشستم<br>
پشت بهم خوابید<br>
اما بازم خواب نبودو من خنگ فکر میکردم خوابه<br>
بعد از پنج دقیقه باز پتو رو از رو خودش زد کنار<br>
من باز رفتم پتو رو کشیدم روش<br>
اروم گفتم: انقدر از رو خودت نزن اون ور سرما میخوری هوا خیلی سرده! <br>
کوک یادش افتاد ک تو سرما توی پارک با لباس نازک بودمو هیچ کسی کمکم نمیکرد<br>
اما من نگرانش بودم بغضی کردو بغضشو قورت داد<br>
+افرین! <br>
بعد رفتم سر جام<br>
دیگه پتو رو نزد کنار<br>
پرش زمانی<br>
ساعت4 بود کوک بلند شد که اب بخوره<br>
دید من هنوز دارم نگاهش میکنم<br>
نگاهشو ازم گرفتو اب رو از رویه میز کنار تختش برداشتو خورد<br>
بعد دوباره دراز کشید<br>
منم تشنم بود اما بهش نگفتم<br>
ساعت 5 کوک قبلش واقعا خوابیده بود<br>
ساعت پنج بیدار شد باز اب بخوره<br>
دید من هنوز بیدارم وایستادمو تکیه دادم به دیوار سرمم پایینه<br>
_تو نمیخوای بخوابی؟ <br>
با صداش سرمو اوردم بالا و با چشم هایه ادامه دارد..
۵.۶k
۰۵ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.