عمارت ارباب جعون
#عمارت_ارباب_جعون
Rart:30
رسیدیم عمارت از ماشین با بی حوصلی پیاده شدم و همراه جونکوک رفتیم تو عمارت ،
تا رسیدیم تو حیاط بم با سرعتی اومد طرفم ،
+ص...صبر کن بم،
یهو پرید بغلم ،خوردم زمین،
_ هوففف، این رو چجوری میخوای جمع کنی ،اون تورو میشناسه ،
+ آه خب حالا اینو از رو من جمع کن،
جونکوک بم رو بزور از روم بلند کرد ، بلند شدم و خودم رو تکوندم ،
رفتم سمت بم و دستم رو گذاشتم رو سرش،
+میدونم دلت تنگ شده منم دلم برات تنگ شده ،اما ....باید یکم ....ولش اصلا ،
اون یه حیوون بود چیزایی که من یهش میگفتم رو درک نمیکرد اما بعضی چیزا رو خوب میدونست،چند دقیقه ای رفتم بم بازی کردم و بعد بردم و گذاشتمش تو لونش و برگشتم پیش جونکوک،
+ ببخشید یکم طول کشید ،خب بریم،
_هوم،
همراه جونکوک رفتیم داخل سالن عمارت که یهو یه پسر و چیسو و یه دختر کوچولو که بغلش بود از پله های عمارت اومدن پایین،
سرم رو انداختم پایین ، جونکوک رفت سمت چیسو و اون دختری که بغلش بود رو گرفت،
_با این که دل خوشی از این تو*له ندارم اما .....
^ عزیزم تو*له چیه بچته(عشوه)
÷ بابا مامان ات رو پید.......
^ اون وو چقدر میخوای درموردش حرف بزنی اون الان مرده دیگه اگه زنده بود برمیگشت(حرصی )
با حرف های چیسو دلم ریخت یعنی....نمیدونم چرا ناراحت شدم ، اما همچنان سرم پایین بود بغضم رو بزور نگه داشته بودم،
_ بسه اینقدر درموردش بد نگو (عصبانی و جونگی رو انداخت بغل چیسو )
^ خب دارم راست میگم آخه اون هر*زه چی داشت که میخواستیش،
باورم نمیشد برا چنین آدمی عمارت رو ترک کردم تا اون راحت زندگی کنه،
دیگه بغضم رو نتونستم نگه دارم و دوییدم سمت حیاط،
ویو جونکوک:
سعی کردم چیسو رو ساکت کنم اما هی داشت از ات بد میگفت میدونستم دل ات نازکه و زود بعد حرفی ناراحت میشه ،
اما چیسو دست برنمیداشت تا اینکه ات دویید تو حیاط ،
_ آه خفه*شو دیگه ،
^.......
ویو ات:
...............
ادامه دارد...........
Rart:30
رسیدیم عمارت از ماشین با بی حوصلی پیاده شدم و همراه جونکوک رفتیم تو عمارت ،
تا رسیدیم تو حیاط بم با سرعتی اومد طرفم ،
+ص...صبر کن بم،
یهو پرید بغلم ،خوردم زمین،
_ هوففف، این رو چجوری میخوای جمع کنی ،اون تورو میشناسه ،
+ آه خب حالا اینو از رو من جمع کن،
جونکوک بم رو بزور از روم بلند کرد ، بلند شدم و خودم رو تکوندم ،
رفتم سمت بم و دستم رو گذاشتم رو سرش،
+میدونم دلت تنگ شده منم دلم برات تنگ شده ،اما ....باید یکم ....ولش اصلا ،
اون یه حیوون بود چیزایی که من یهش میگفتم رو درک نمیکرد اما بعضی چیزا رو خوب میدونست،چند دقیقه ای رفتم بم بازی کردم و بعد بردم و گذاشتمش تو لونش و برگشتم پیش جونکوک،
+ ببخشید یکم طول کشید ،خب بریم،
_هوم،
همراه جونکوک رفتیم داخل سالن عمارت که یهو یه پسر و چیسو و یه دختر کوچولو که بغلش بود از پله های عمارت اومدن پایین،
سرم رو انداختم پایین ، جونکوک رفت سمت چیسو و اون دختری که بغلش بود رو گرفت،
_با این که دل خوشی از این تو*له ندارم اما .....
^ عزیزم تو*له چیه بچته(عشوه)
÷ بابا مامان ات رو پید.......
^ اون وو چقدر میخوای درموردش حرف بزنی اون الان مرده دیگه اگه زنده بود برمیگشت(حرصی )
با حرف های چیسو دلم ریخت یعنی....نمیدونم چرا ناراحت شدم ، اما همچنان سرم پایین بود بغضم رو بزور نگه داشته بودم،
_ بسه اینقدر درموردش بد نگو (عصبانی و جونگی رو انداخت بغل چیسو )
^ خب دارم راست میگم آخه اون هر*زه چی داشت که میخواستیش،
باورم نمیشد برا چنین آدمی عمارت رو ترک کردم تا اون راحت زندگی کنه،
دیگه بغضم رو نتونستم نگه دارم و دوییدم سمت حیاط،
ویو جونکوک:
سعی کردم چیسو رو ساکت کنم اما هی داشت از ات بد میگفت میدونستم دل ات نازکه و زود بعد حرفی ناراحت میشه ،
اما چیسو دست برنمیداشت تا اینکه ات دویید تو حیاط ،
_ آه خفه*شو دیگه ،
^.......
ویو ات:
...............
ادامه دارد...........
۱.۳k
۱۱ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.