بيا اي دوست دمي با من سخن گو...کمي با من بشين و قصه ات گو
بيا اي دوست دمي با من سخن گو...کمي با من بشين و قصه ات گو..بکاه بغضت..بريز اشکت..بکن معنا سکوتت را..نکن احساس تنهايي..نميبيني که من هستم?!..منو داري..رفيق ديرينم من..وفا دارم..به لبهايم صفا دارم...اگر چه روزگار نايي برايم جا نذاشته..اگرچه زخمي ام کردو روانم را شکسته...ولي.. هنوز هستم..نفس دارم..خدايي را در اين نزديکيها براي هردومون دارم..اگرچه اشک پيرم کرد..اگرچه بغض مريضم کرد..اما هنوزم اندکي در کيسه ام بذر محبت هست..انقدر که خريداري کنم..تمام دردهايت را...
شاعر:دوستمZªhrª
شاعر:دوستمZªhrª
۲۱۰
۱۸ اسفند ۱۳۹۲
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.