cold Mafia (P45)
cold Mafia (P45)
از زبان ا.ت :
با حسی که یه نفر داشت با بغض حرفاشو میزد بیدار شدم اون کوک بود پس همه ی اینا خواب بود..
ا.ت : کو.ک اههه *سردرد*
کوک : ا.ت بیدار شدی، حالت خوبه*نگران*
ا.ت : کوک*گریه*
کوک : جانم
ا.ت : خواب بدی دیدم*گریه*
کوک : هشششش اونا همش خواب بودن، بهت قول میدم همیشه مراقبت باشم.
پنج سال بعد :
از زبان ا.ت :
تو این پنج سال کوک از لیا طلاق گرفت، ولی چون اتفاقات زیادی افتاد جیمین مراقب سانا بود که با فکر کردن دستایی دورم حلق شد برگشتم سمت کوک منو از کمر به خودش چسبوند گفت ..
کوک : پرنسسم تو آشپزی کردن مگه بلدی
ا.ت : معلومه که اره
احساس میکردم داره بهم نزدیک میشه چشمش به لب هام بود میدونستم میخواد چیکار کنه دستام دور گردنش حلق کردم ل.ب هام گذاشتم رو ل.ب هاش که احساس کردم چیزی زیرم حس کردم وقتی پایین دیدم...شتتت...ا..اونجاش بزرگ شده دیدم عرق کرده پس فهمیدم تح.ریک شده کوک تیشرتشو در آورد منو نشوند رو اپن گردن منو مک میزد که با صدایی که شنیدم کوک هل دادم..
سانا : شما دارید چیکار میکنید(لحن بچگونه بلد نیستم پس از لحن بزرگ ترها استفاده میکنم)
ا.ت : عاااحححح دخترم چیزه...
سانا : شما داشتید همدیگه رو میبوسیدید*ذوق*
ا.ت : معلومه که نه
سانا : چرا...چرا مامان بابایی همدیگه رو میبوسن* از ذوق میپره*
کوک : *میخنده*
که سانا ذوقش محو شد گفت...
سانا : پس چرا بابایی لباس نپوشیده؟
کوک : خب داشتم مامانی بفا......*عرق کرده*
که ا.ت حرف کوک قطع میکنه*
ا.ت : نه دخترم منظورش اینه که چون بابایی گرمش شده لباساش در اورده*نگاه ترسناک به کوک*
سانا : پس وقتی گرمم شد باید لباسام در بیارم
ا.ت و کوک همزمان : نه!!!
سانا : هوم
ا.ت وقتی برگشت سمت کوک دید حسابی عرق کرده، ا.ت میدونست داره خودشو کنترل میکنه برگشت سمت سانا*
ا.ت : چطوره باب اسفنجی ببینی؟(دوستان ادمینتون هنوز تو باغ باب اسفنجی دیدن)
سانا : الهههه من عاشق باب اسفنجی ام *ذوق*
ادامه داره.....
از زبان ا.ت :
با حسی که یه نفر داشت با بغض حرفاشو میزد بیدار شدم اون کوک بود پس همه ی اینا خواب بود..
ا.ت : کو.ک اههه *سردرد*
کوک : ا.ت بیدار شدی، حالت خوبه*نگران*
ا.ت : کوک*گریه*
کوک : جانم
ا.ت : خواب بدی دیدم*گریه*
کوک : هشششش اونا همش خواب بودن، بهت قول میدم همیشه مراقبت باشم.
پنج سال بعد :
از زبان ا.ت :
تو این پنج سال کوک از لیا طلاق گرفت، ولی چون اتفاقات زیادی افتاد جیمین مراقب سانا بود که با فکر کردن دستایی دورم حلق شد برگشتم سمت کوک منو از کمر به خودش چسبوند گفت ..
کوک : پرنسسم تو آشپزی کردن مگه بلدی
ا.ت : معلومه که اره
احساس میکردم داره بهم نزدیک میشه چشمش به لب هام بود میدونستم میخواد چیکار کنه دستام دور گردنش حلق کردم ل.ب هام گذاشتم رو ل.ب هاش که احساس کردم چیزی زیرم حس کردم وقتی پایین دیدم...شتتت...ا..اونجاش بزرگ شده دیدم عرق کرده پس فهمیدم تح.ریک شده کوک تیشرتشو در آورد منو نشوند رو اپن گردن منو مک میزد که با صدایی که شنیدم کوک هل دادم..
سانا : شما دارید چیکار میکنید(لحن بچگونه بلد نیستم پس از لحن بزرگ ترها استفاده میکنم)
ا.ت : عاااحححح دخترم چیزه...
سانا : شما داشتید همدیگه رو میبوسیدید*ذوق*
ا.ت : معلومه که نه
سانا : چرا...چرا مامان بابایی همدیگه رو میبوسن* از ذوق میپره*
کوک : *میخنده*
که سانا ذوقش محو شد گفت...
سانا : پس چرا بابایی لباس نپوشیده؟
کوک : خب داشتم مامانی بفا......*عرق کرده*
که ا.ت حرف کوک قطع میکنه*
ا.ت : نه دخترم منظورش اینه که چون بابایی گرمش شده لباساش در اورده*نگاه ترسناک به کوک*
سانا : پس وقتی گرمم شد باید لباسام در بیارم
ا.ت و کوک همزمان : نه!!!
سانا : هوم
ا.ت وقتی برگشت سمت کوک دید حسابی عرق کرده، ا.ت میدونست داره خودشو کنترل میکنه برگشت سمت سانا*
ا.ت : چطوره باب اسفنجی ببینی؟(دوستان ادمینتون هنوز تو باغ باب اسفنجی دیدن)
سانا : الهههه من عاشق باب اسفنجی ام *ذوق*
ادامه داره.....
۲۱.۱k
۲۲ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.