پارت ۲۴ : نه....مواظب لونیرا هستم...فکر کنم باید تنها باش
پارت ۲۴ : نه....مواظب لونیرا هستم...فکر کنم باید تنها باشی.
اخرشو اروم گفت و سمت در رفت .
اشکی از چشمم چکید و درو بست .
افتادم رو زمین و گریه کردم .
من نمیتونم طاقت بیارم و این خیلی مشخصه .
سعی کردم بلند گریه نکنم .
بعد چند دقیقه اروم شدم و رو زمین نشستم .
با این وضعیت من و لونیرا جیمین بزودی میفهمه قضیه چیه
اون همین الانشم خیلی مشکوکه و تا نفهمه قضیه چیه ول کن نیست .
بعد ده دقیقه خیره به یک نقطه رفتم بیرون و صورتمو شستم .
غذا تقریبا اماده بود و منتظر پیام کوک بودم .
با دیدن چسب های توی سطل اشغال یاد یکچیزی افتادم و رفتم بیرون .
جیمین رو دیدم که سرش باند پیچی بود .
به طور کلی یادم رفته بود که سرش زخمه .
رفتم سمتش و گفتم : زخمت درد نداره؟.
نگام کرد و با صدای بی حس و سردش گفت : نه .
رو زمین نشستم و اروم دستامو بردم که باندو باز کنم ولی یکم عقب رفت .
نفس عمیقی گرفتم و اروم گفتم : میخوام زخمتو ببینم .
دستاشو پایین اورد و باندو باز کردم .
همون موقع لونیرا چسبید به پام و ولم نمیکرد .
زخمش بسته شده بود ولی یکم کبود بود .
گفتم : زخمت بستس...این خوبه!
رفتم گاز استریل و چسب و پنبه اوردم .
اون بچه هی جیغ میزد .
رو زمین نشستم و زخمشو تمیز کردم خواستم گاز استریل بزارم که صدای در اومد .
گوگولی و بغلم گرفتم و رفتم درو باز کردم .
وی بود که گفتم : وی دو دقیقه بگیر بچرو کار دارم .
با ذوق بچه رو گرفت و برد تو اتاق .
رفتم سمت جیمین .
پنبه رو برداشتم و دوباره زخمشو با بتادین تمیز کردم .
کش مو سیاهو برداشتم و دست کردم تو موهاش که تعجب کرده نگام کرد .
موهاشو اون ته بستم و گاز استریل گذاشتم رو زخمش و با باند جدیدی دور سرش پیچوندم .
بعد تموم شدن کارم خواستم موی رو صورتشو کنار بزنم که مچ دست راستم و گرفت .
دستای بیش از اندازه سفید و سردش میتونست تمام خاطرات برام زنده شد
وقتی که میخواستم کتابمو از عصبانیت اتیش بزنم دستمو گرفت
وقتی که تو پارک دعوا کردیم و خواستم برم ولی دستم و گرفت و نزاشت از زندگیش برم بیرون .
اون همه چیو میدونست ولی تظاهر میکرد که نمیدونه .
ولی دقیقا قضیه برعکسه
اون هیچی نمیدونست و داشت تظاهر میکرد همه چی میدونه .
چشمای توسیش که بخاطر سایه کمی تیره تر شده بود .
چشمای سردش توانایی غرق کردن من رو تو چشماش داشت!
با صداش از تو خیالات و کهکشان غرق شدم بیرون اومدم و حرفشو تجزیه و تحلیل کردم.
دارن....زنگ....میزنن
با فهمیدن این جمله صدای گوشیمو شنیدم و از جیمین فاصله گرفتم .
گوشیمو برداشتم و سعی کردم صدام نلرزه گفتم : بله کوک : هی گرل خوبی؟ من : درد و مرض سلامت کو؟ کوک : سلام من : افرین حالا خوب شد کوک : دوتا عمل فوری برام پیش اومده نمیتونم ناهار برسم شما بخورید من : آخی..باشه.
قطع کرد
بیشعور... . تازه خواستم دلداریش بدم.
اخرشو اروم گفت و سمت در رفت .
اشکی از چشمم چکید و درو بست .
افتادم رو زمین و گریه کردم .
من نمیتونم طاقت بیارم و این خیلی مشخصه .
سعی کردم بلند گریه نکنم .
بعد چند دقیقه اروم شدم و رو زمین نشستم .
با این وضعیت من و لونیرا جیمین بزودی میفهمه قضیه چیه
اون همین الانشم خیلی مشکوکه و تا نفهمه قضیه چیه ول کن نیست .
بعد ده دقیقه خیره به یک نقطه رفتم بیرون و صورتمو شستم .
غذا تقریبا اماده بود و منتظر پیام کوک بودم .
با دیدن چسب های توی سطل اشغال یاد یکچیزی افتادم و رفتم بیرون .
جیمین رو دیدم که سرش باند پیچی بود .
به طور کلی یادم رفته بود که سرش زخمه .
رفتم سمتش و گفتم : زخمت درد نداره؟.
نگام کرد و با صدای بی حس و سردش گفت : نه .
رو زمین نشستم و اروم دستامو بردم که باندو باز کنم ولی یکم عقب رفت .
نفس عمیقی گرفتم و اروم گفتم : میخوام زخمتو ببینم .
دستاشو پایین اورد و باندو باز کردم .
همون موقع لونیرا چسبید به پام و ولم نمیکرد .
زخمش بسته شده بود ولی یکم کبود بود .
گفتم : زخمت بستس...این خوبه!
رفتم گاز استریل و چسب و پنبه اوردم .
اون بچه هی جیغ میزد .
رو زمین نشستم و زخمشو تمیز کردم خواستم گاز استریل بزارم که صدای در اومد .
گوگولی و بغلم گرفتم و رفتم درو باز کردم .
وی بود که گفتم : وی دو دقیقه بگیر بچرو کار دارم .
با ذوق بچه رو گرفت و برد تو اتاق .
رفتم سمت جیمین .
پنبه رو برداشتم و دوباره زخمشو با بتادین تمیز کردم .
کش مو سیاهو برداشتم و دست کردم تو موهاش که تعجب کرده نگام کرد .
موهاشو اون ته بستم و گاز استریل گذاشتم رو زخمش و با باند جدیدی دور سرش پیچوندم .
بعد تموم شدن کارم خواستم موی رو صورتشو کنار بزنم که مچ دست راستم و گرفت .
دستای بیش از اندازه سفید و سردش میتونست تمام خاطرات برام زنده شد
وقتی که میخواستم کتابمو از عصبانیت اتیش بزنم دستمو گرفت
وقتی که تو پارک دعوا کردیم و خواستم برم ولی دستم و گرفت و نزاشت از زندگیش برم بیرون .
اون همه چیو میدونست ولی تظاهر میکرد که نمیدونه .
ولی دقیقا قضیه برعکسه
اون هیچی نمیدونست و داشت تظاهر میکرد همه چی میدونه .
چشمای توسیش که بخاطر سایه کمی تیره تر شده بود .
چشمای سردش توانایی غرق کردن من رو تو چشماش داشت!
با صداش از تو خیالات و کهکشان غرق شدم بیرون اومدم و حرفشو تجزیه و تحلیل کردم.
دارن....زنگ....میزنن
با فهمیدن این جمله صدای گوشیمو شنیدم و از جیمین فاصله گرفتم .
گوشیمو برداشتم و سعی کردم صدام نلرزه گفتم : بله کوک : هی گرل خوبی؟ من : درد و مرض سلامت کو؟ کوک : سلام من : افرین حالا خوب شد کوک : دوتا عمل فوری برام پیش اومده نمیتونم ناهار برسم شما بخورید من : آخی..باشه.
قطع کرد
بیشعور... . تازه خواستم دلداریش بدم.
۳۴.۹k
۱۷ دی ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۴۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.