عاشق روانی { پارت ۴۶}
عاشق روانی { پارت ۴۶}
شینوبو تو اتاقش هی میخوره به دیوار هی دوباره شروع میکنه به جیغ کشیدن
یونگی با ترس میاد تو اتاق
یونگی ؛ شینوبو شینوبو شینوبو آبجی قشنگم چی شده ؟ چرا جیغ میزنی ؟ کسی اذیتت میکنه ؟ این کوکه موز خور چیکار کرده ؟ ( تند تند و نفس نفس )
شینوبو : آروم باش داداشی جونمممم
خودشو تو بغله یونگی جا کرد و خوابیدن رو تخت
( منحرف نشید خواهر برادرن بیشعورا 😐)
کم کم خوابشون برد دیگه ساعت تقریبا ۳ صبح بود که بیدار شدن...
شینوبو : ( خمیازه ) تو بغله یونگی ام
یونگی : بیدار شدی خواهری ؟
شینوبو : دارم از استرس میمیرممممم
( دستشو گذاشت رو صورتش )
یونگی : چرا؟
شینوبو : آخه فردا فستیواله آگوست دی هنوز چیزی نگفته وویییییی
یونگی : خوب ببین یه خبر دارم فقط جیغ نکش لطفا
شینوبو : ب..باشه
یونگی : خوب آگوست دی داره میاد ای....
تا اومد ادامه بده
شینوبو یه جیغه ناجور زد که شیشه ها و وسایل شیشه ای شکستن
یونگی : هوی هوی هوی آروم باش نگا چیکا کردی
شینوبو : ببخشید 😅
تق تق
یونگی : برم ببینم کی دره اتاقتو میزنه
درو که باز کرد آگوست دی بود
رفت داخل
دی : سلام شینوبو چان 😁
شینوبو : سلام ( دستشو تکون داد و با اون یکی دستش موهاشو داد پشته گوشش )
دی : شینوبو چان کسی رو برای فستیوال انتخاب کردی ؟ با کی قراره بری ؟
شینوبو : اومممم یه پسره مو قرمز با چشمای براق و جذاب خیلی هم کیوته کسی در برابره زیباییش دووم نمیاره
دی : اووووووو حتما خیلی خوشگله 😅
( آگوست دی چقدر خری خودتو میگه )
شینوبو : اوووو بله بله
آگوست دی رفت
آگوست دی تو ذهنش :
چرا منو انتخاب نکردههههه . یعنی چی این اصلا معنی نداره خیله خوب اگه تو فستیوال ببینمش حتما حتما حتماااا استخون های یارو رو خورد میکنمممممم یوهاهاهااااااا
روزه فستیوال...
همه آماده شده بودن ا/ت و شینوبو مثله الماس میدرخشیدن
وارد محله فستیوال شدن
یونگی : ا/ت اونجارووووو نگاااااا چقدر باحال
همه رفتن اونور .... لیا و تهیونگ
ا/ت و یونگی
کوک و مینی خلاصه همه یه جفت داشتن
شینوبو رفت نزدیکای جنگل نشست و سرش رو انداخته بود پایین و آروم آروم اشک میریخت
شینوبو : لعنتی نه اصلا نباید میمومدم همه برای دوست دختراشون یه کیمونو ی قشنگ خریدن اما آگوست دی حتی نمیدونه که من اونو گفتم همراهم باشه ( اشک هاش شدت گرفت )
یکدفعه یه پسره با قد نسبتاً مثله آگوست دی
موها و چشمای قرمز
عینک داشت...عینکش تو آتیش بازی برق میزد
دستشو آورد جلوی شینوبو یه دستمال دستش بود
؟؟؟: سلام سرتونو بیارید بالا و گریه نکنید من همراهیتون می...
تا اومد ادامه بده حرفشو یکدفعه یکی عینه جت اومد لگد زد تو شکمش رفت تا چند درخت اونور تر ......
این داستان ادامه دارد ✋🏻
شینوبو تو اتاقش هی میخوره به دیوار هی دوباره شروع میکنه به جیغ کشیدن
یونگی با ترس میاد تو اتاق
یونگی ؛ شینوبو شینوبو شینوبو آبجی قشنگم چی شده ؟ چرا جیغ میزنی ؟ کسی اذیتت میکنه ؟ این کوکه موز خور چیکار کرده ؟ ( تند تند و نفس نفس )
شینوبو : آروم باش داداشی جونمممم
خودشو تو بغله یونگی جا کرد و خوابیدن رو تخت
( منحرف نشید خواهر برادرن بیشعورا 😐)
کم کم خوابشون برد دیگه ساعت تقریبا ۳ صبح بود که بیدار شدن...
شینوبو : ( خمیازه ) تو بغله یونگی ام
یونگی : بیدار شدی خواهری ؟
شینوبو : دارم از استرس میمیرممممم
( دستشو گذاشت رو صورتش )
یونگی : چرا؟
شینوبو : آخه فردا فستیواله آگوست دی هنوز چیزی نگفته وویییییی
یونگی : خوب ببین یه خبر دارم فقط جیغ نکش لطفا
شینوبو : ب..باشه
یونگی : خوب آگوست دی داره میاد ای....
تا اومد ادامه بده
شینوبو یه جیغه ناجور زد که شیشه ها و وسایل شیشه ای شکستن
یونگی : هوی هوی هوی آروم باش نگا چیکا کردی
شینوبو : ببخشید 😅
تق تق
یونگی : برم ببینم کی دره اتاقتو میزنه
درو که باز کرد آگوست دی بود
رفت داخل
دی : سلام شینوبو چان 😁
شینوبو : سلام ( دستشو تکون داد و با اون یکی دستش موهاشو داد پشته گوشش )
دی : شینوبو چان کسی رو برای فستیوال انتخاب کردی ؟ با کی قراره بری ؟
شینوبو : اومممم یه پسره مو قرمز با چشمای براق و جذاب خیلی هم کیوته کسی در برابره زیباییش دووم نمیاره
دی : اووووووو حتما خیلی خوشگله 😅
( آگوست دی چقدر خری خودتو میگه )
شینوبو : اوووو بله بله
آگوست دی رفت
آگوست دی تو ذهنش :
چرا منو انتخاب نکردههههه . یعنی چی این اصلا معنی نداره خیله خوب اگه تو فستیوال ببینمش حتما حتما حتماااا استخون های یارو رو خورد میکنمممممم یوهاهاهااااااا
روزه فستیوال...
همه آماده شده بودن ا/ت و شینوبو مثله الماس میدرخشیدن
وارد محله فستیوال شدن
یونگی : ا/ت اونجارووووو نگاااااا چقدر باحال
همه رفتن اونور .... لیا و تهیونگ
ا/ت و یونگی
کوک و مینی خلاصه همه یه جفت داشتن
شینوبو رفت نزدیکای جنگل نشست و سرش رو انداخته بود پایین و آروم آروم اشک میریخت
شینوبو : لعنتی نه اصلا نباید میمومدم همه برای دوست دختراشون یه کیمونو ی قشنگ خریدن اما آگوست دی حتی نمیدونه که من اونو گفتم همراهم باشه ( اشک هاش شدت گرفت )
یکدفعه یه پسره با قد نسبتاً مثله آگوست دی
موها و چشمای قرمز
عینک داشت...عینکش تو آتیش بازی برق میزد
دستشو آورد جلوی شینوبو یه دستمال دستش بود
؟؟؟: سلام سرتونو بیارید بالا و گریه نکنید من همراهیتون می...
تا اومد ادامه بده حرفشو یکدفعه یکی عینه جت اومد لگد زد تو شکمش رفت تا چند درخت اونور تر ......
این داستان ادامه دارد ✋🏻
۱.۶k
۰۴ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.