ღعشق نا شناسდ part②
یکم ارایش کردم
ساعت دو شده بود
قرار بود من برم دنبال جنی و لیسا
پس چمدونم رو برداشتم
و بی سر و صدا
در اتاق رو باز کردم یواش
یواش از پله ها پایین رفتم
داشتم می رفتم سمت در که صدایی
شنیدم از هول کردم و سریع در رو باز
کرد و رفتم بیرون به سمت گاراژ رفتم
در ماشین رو باز کردم و سوار شدم بعد
متوجه صدای شدم صورتم به
سمت پنجره
ماشین بردم و دیدم برادرم با
عصبانیت داره
صدا میکنه من هم چون
دیگه نمی خواستم
توی اون خانواده و مشکلاتش
بمونم ماشین
رو سریع روشن کردم و راه افتادم برادرم همینطوری
دنبال می آمد
ات : اون اصلا منو دوست نداشت پس چرا داره این
همه را دنبال من میاد
همینطوری گاز میدادم و ادامه
میدادم برادرم نمیتونست
کل راه رو دنبالم کنه فقط بعد
چند ثانیه وایساد از آینه
ماشین نگاش کردم راستش از
اینکه دیگه اون دردها
رو نمیکشم خوشحال بودم
همینطوری ادامه دادم
تابه خونه جنی رسیدم به لیسا
گفته بودم دیشب
خونه ی جنی بخابه تا فردا راحت
تر و زود تر بریم
یه جا پارک کردم دیدم لیسا و
جنی جفتشون جلوی
خونه وایسادن
سریع از ماشین پیاده شدم
و پیششون رفتم
اونا از من یک سال کوچک تر بودم پس
من تنها کسی بودم که میتونستن
بهش تکیه کنن
ات:بچه ها زود باشید وقت نداریم
ساعت ۴ پرواز مونه الان ساعت دو
و نیم هست پس
بهتره عجله کنیم
ساعت دو شده بود
قرار بود من برم دنبال جنی و لیسا
پس چمدونم رو برداشتم
و بی سر و صدا
در اتاق رو باز کردم یواش
یواش از پله ها پایین رفتم
داشتم می رفتم سمت در که صدایی
شنیدم از هول کردم و سریع در رو باز
کرد و رفتم بیرون به سمت گاراژ رفتم
در ماشین رو باز کردم و سوار شدم بعد
متوجه صدای شدم صورتم به
سمت پنجره
ماشین بردم و دیدم برادرم با
عصبانیت داره
صدا میکنه من هم چون
دیگه نمی خواستم
توی اون خانواده و مشکلاتش
بمونم ماشین
رو سریع روشن کردم و راه افتادم برادرم همینطوری
دنبال می آمد
ات : اون اصلا منو دوست نداشت پس چرا داره این
همه را دنبال من میاد
همینطوری گاز میدادم و ادامه
میدادم برادرم نمیتونست
کل راه رو دنبالم کنه فقط بعد
چند ثانیه وایساد از آینه
ماشین نگاش کردم راستش از
اینکه دیگه اون دردها
رو نمیکشم خوشحال بودم
همینطوری ادامه دادم
تابه خونه جنی رسیدم به لیسا
گفته بودم دیشب
خونه ی جنی بخابه تا فردا راحت
تر و زود تر بریم
یه جا پارک کردم دیدم لیسا و
جنی جفتشون جلوی
خونه وایسادن
سریع از ماشین پیاده شدم
و پیششون رفتم
اونا از من یک سال کوچک تر بودم پس
من تنها کسی بودم که میتونستن
بهش تکیه کنن
ات:بچه ها زود باشید وقت نداریم
ساعت ۴ پرواز مونه الان ساعت دو
و نیم هست پس
بهتره عجله کنیم
۷.۰k
۰۳ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.