ژنرال مو شکلاتی پارت ۱۳
خب نویسنده حالش خوب نبود فردا نمی ره مدرسه پارت داد🤣🤣
_________
به مقصد رسیده بود و الان نیم ساعت بود که داشت راه می رفت تا به خونه هیگوچی برسه تاکسی نگرفته بود چون پولی نداشت درسته یوسانو بهش گفته بود پول برداره ولی اون نمی تونست .... نمی تونست به اربابش خیانت کنه نمی تونست ... خب طبیعتا الان خیلی خسته و کوفته بود نزدیک زمستون بود و هوا سرد بود پالتوش رو دور دختر کوچولوش بیچیده بود و اونو به خودش چسبونده بود تا گرمش کنه ... تنها وسایلی که از عمارت اوسامو آورده بود چند دست لباس لوازم شخصی و ضروری و تمامی وسایل کوچیک سبک و مورد نیاز دختر کوچولوش بود ...خیلی سختش بود با اون وسایل و بچهرتو بقلش تو اون هوای سرد راه بره امگا ها معمولا ضعیف بودن و خب چویا همینطوریش هم از باقی امگاها ضعیف تر بود چه برسه که الان یه بچه یک هفته ای هم تو شکمش بود... تقریبا نزدیک اون ساختمون بود ولی دیگه طاقت نیاورد طاقت نیاورد و همونجا رو زمین افتاد تمام تلاشش رو کرد تا ساکورا و شکمش ضربه نخورن به هیچ عنوان نمی خواست بچه هاش چیزیشون بشه اونا تنها خکسایی بودن که براش مونده بودن تنها دارایی هاش بچه هاش بودن به هیچ قیمتی از دستشون نمی داد... ساکورا که بیدار شده بود شروع به گریه کرد ولی چویا خسته تر و بی جون تر از اونی بود که بتونه انگشتش رو تکون بده چه برسه ساکورا رو آروم کنه ... فقط یه راه به ذهنش رسید آروم شروع به خوندندلالایی برای دخترش کرد تا زمانی ادامه داد که بیهوش شد و چشم های اقیانوسیش بسته شد و دیگه هیچی نفهمید.........
☆ در اون سمت ماجرا
_* بالاخره بعد سه ماه ناز خریدن سیگما قبول کرد امگام باشه نزدیک عمارت شدم باید بدون اینکه کسی بفهمه برم دوش بگیرم مخصوصا چویا نباید بوی یه امگای دیگه رو از تنم حس کنه .... رفتم داخل خوشبختانه بدون اینکه کسی بفهمه رفتم حمام و اومدم خیل خب حالا وقت نقش بازی کردن برای اون مو حناییه اون امگای احمق تمام این سه ماه فریب اون نغمه های دروغین عاشقانه رو خورده ..... رفتم تو اتاقمون ولی نبود .... حتما رفته با بچه بازی کنه اخه خودشم یه جورایی بچس ..... رفتن تو اتاق ولی نه ساکورا بود نه چویا رفتم یکی از خدمتکارهارو گیر آوردم بهش گفتم اون دوتا کجان ....گفت تنها چیزی که می دونه اینه که چویا صبح گفته میره مطب یوسانو وقت گرفته ...یعنی چویا مریض شده...ولش کن برای من که مهم نیست.... ولی چرا ساکورا رو برده ... اه اون دختر هم یه برده زادس ولش کن جفتشون مهم نیستن فعلا می خوام بخوابم ... شب که برگرده تنبیهش می کنم که چرا به من چیزی نگفته بود
________۶
_________
به مقصد رسیده بود و الان نیم ساعت بود که داشت راه می رفت تا به خونه هیگوچی برسه تاکسی نگرفته بود چون پولی نداشت درسته یوسانو بهش گفته بود پول برداره ولی اون نمی تونست .... نمی تونست به اربابش خیانت کنه نمی تونست ... خب طبیعتا الان خیلی خسته و کوفته بود نزدیک زمستون بود و هوا سرد بود پالتوش رو دور دختر کوچولوش بیچیده بود و اونو به خودش چسبونده بود تا گرمش کنه ... تنها وسایلی که از عمارت اوسامو آورده بود چند دست لباس لوازم شخصی و ضروری و تمامی وسایل کوچیک سبک و مورد نیاز دختر کوچولوش بود ...خیلی سختش بود با اون وسایل و بچهرتو بقلش تو اون هوای سرد راه بره امگا ها معمولا ضعیف بودن و خب چویا همینطوریش هم از باقی امگاها ضعیف تر بود چه برسه که الان یه بچه یک هفته ای هم تو شکمش بود... تقریبا نزدیک اون ساختمون بود ولی دیگه طاقت نیاورد طاقت نیاورد و همونجا رو زمین افتاد تمام تلاشش رو کرد تا ساکورا و شکمش ضربه نخورن به هیچ عنوان نمی خواست بچه هاش چیزیشون بشه اونا تنها خکسایی بودن که براش مونده بودن تنها دارایی هاش بچه هاش بودن به هیچ قیمتی از دستشون نمی داد... ساکورا که بیدار شده بود شروع به گریه کرد ولی چویا خسته تر و بی جون تر از اونی بود که بتونه انگشتش رو تکون بده چه برسه ساکورا رو آروم کنه ... فقط یه راه به ذهنش رسید آروم شروع به خوندندلالایی برای دخترش کرد تا زمانی ادامه داد که بیهوش شد و چشم های اقیانوسیش بسته شد و دیگه هیچی نفهمید.........
☆ در اون سمت ماجرا
_* بالاخره بعد سه ماه ناز خریدن سیگما قبول کرد امگام باشه نزدیک عمارت شدم باید بدون اینکه کسی بفهمه برم دوش بگیرم مخصوصا چویا نباید بوی یه امگای دیگه رو از تنم حس کنه .... رفتم داخل خوشبختانه بدون اینکه کسی بفهمه رفتم حمام و اومدم خیل خب حالا وقت نقش بازی کردن برای اون مو حناییه اون امگای احمق تمام این سه ماه فریب اون نغمه های دروغین عاشقانه رو خورده ..... رفتم تو اتاقمون ولی نبود .... حتما رفته با بچه بازی کنه اخه خودشم یه جورایی بچس ..... رفتن تو اتاق ولی نه ساکورا بود نه چویا رفتم یکی از خدمتکارهارو گیر آوردم بهش گفتم اون دوتا کجان ....گفت تنها چیزی که می دونه اینه که چویا صبح گفته میره مطب یوسانو وقت گرفته ...یعنی چویا مریض شده...ولش کن برای من که مهم نیست.... ولی چرا ساکورا رو برده ... اه اون دختر هم یه برده زادس ولش کن جفتشون مهم نیستن فعلا می خوام بخوابم ... شب که برگرده تنبیهش می کنم که چرا به من چیزی نگفته بود
________۶
۳.۸k
۱۸ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.