the pain p35
the pain p35
کم کم خوابش برد و هوو رو با افکارش تنها گذاشت... ادم سنگ دلی نبود ولی بابت کارش پول خوبی میگرفت و اگه تهیونگو از دست میداد انگار زندگیشو به باد داده بود...
...
...
...
با زنگ کر کننده ی موبایلش از خواب بیدار شد و گوشیشو جواب داد..
کوک: بله!..
_هی جونگکوک... کجایی پسر... الاناست که جلسه شروع بشه...
کوک: زود میام...
_اوکی قطع میکنم.
به زور خودشو به حمام رسوند و دوش گرفت... بعد از چند دقیقه رانندگی به شرکت رسید و وارد سالن اصلی شد بعد از ورودش همه ی سهام دارا نشسته بودن و منتظر اون بودت... با همون نگاه سردش رفت و کنار پدرش نشست... مکس اون روز هم قبول نکرد که با اونا قرار داد ببنده و این حسابی جئون رو عصبی کرده بود وقتی به عمارت رسیدن جونگ کوک همونجا روی تاب قدیمی حیاط پشتی نشست و دستاشو تو جیبش فرو برد و سرشو به میله ی سرد تاب تکیه داد... تهیونگ تهیونگ تهیونگ همه ی فکرش شده بود تهیونگ و قولی که بهش داده بود ولی زیرش زد... به ساک ابی رنگ و کادوی داخلش نگاهی کرد و درشو باز کرد و به عصای زیبای مشکی رنگ خیره شد... به الماس درخشنده ی بلوریش و به طرح حک شده روی اون (taehyung❤jungkook) چقدر دوست داشت اونو به تهیونگ بده و واکنش اونو ببینه ولی حیف که نشد... جونگ کوک زنگ زد و رزرو رستورانو هم کنسل کرد وقتی از برگشتن تهیونگ ناامید شد... دوباره تنها شده بود و کسی که فکر میکرد مثل خودشه هم اونو تنها گذاشته بود، دستی که روی شونش قرار گرفت وادارش کرد از افکارش بیرون بیاد... به جین نگاه کرد و اهی کشید...
جین: اگه بخوای میرم پیداش میکنم و برش میگردونم
کوک: نه..اگه بخواد خودش میتونه برگرده.
جین: شاید...
کوک: لازم نیست دلداریم بدی...برو میخوام تنها باشم...
اون شب فقط تاب و ماه صدای گریه های جونگکوک رو شنیدن...
...
...
...
با شنیدن سرو صدای ازار دهنده ای چشماشو باز کرد و به جای خالی تهیونگ نگاه کرد... دیشب اونقدر خسته بود که نفهمید کی خوابش برد... بعد از خوابوندن تهیونگ مجبور شد تا ساعت دوازده کار کنه و بعد دوباره کنار تهیونگ بخوابه... ساعت گوشیشو چک کرد و بعد از اینکه فهمید نه صبحه از جاش بلند شد و به سرعت از پله ها پایین رفت
خودشو به سالن پایین رسید... تهیونگ ته سالن کنار میز و صندلی های سلف زیر پنجره نشسته بود و زانو هاشو بغل کرده بود از پرستارای کنارش خواهش میکرد بهش نزدیک نشن... با سرعت سمتش رفت و پرستارا بعد از اینکه اونو دیدن از تهیونگ فاصله گرفتن..
هوو: چیشده؟
پرستار: میخواست فرار کنه...نگهبانا گرفتنش.
هوو با عصبانیت به چشمای اشکی تهیونگ نگاه کرد و سمتش رفت... از یقش اونو بالا کشید و بلندش کرد و چشمای عصبیشو به اون دوخت
هوو: چه غلطی میکردی؟!
ادامه دارد...
کم کم خوابش برد و هوو رو با افکارش تنها گذاشت... ادم سنگ دلی نبود ولی بابت کارش پول خوبی میگرفت و اگه تهیونگو از دست میداد انگار زندگیشو به باد داده بود...
...
...
...
با زنگ کر کننده ی موبایلش از خواب بیدار شد و گوشیشو جواب داد..
کوک: بله!..
_هی جونگکوک... کجایی پسر... الاناست که جلسه شروع بشه...
کوک: زود میام...
_اوکی قطع میکنم.
به زور خودشو به حمام رسوند و دوش گرفت... بعد از چند دقیقه رانندگی به شرکت رسید و وارد سالن اصلی شد بعد از ورودش همه ی سهام دارا نشسته بودن و منتظر اون بودت... با همون نگاه سردش رفت و کنار پدرش نشست... مکس اون روز هم قبول نکرد که با اونا قرار داد ببنده و این حسابی جئون رو عصبی کرده بود وقتی به عمارت رسیدن جونگ کوک همونجا روی تاب قدیمی حیاط پشتی نشست و دستاشو تو جیبش فرو برد و سرشو به میله ی سرد تاب تکیه داد... تهیونگ تهیونگ تهیونگ همه ی فکرش شده بود تهیونگ و قولی که بهش داده بود ولی زیرش زد... به ساک ابی رنگ و کادوی داخلش نگاهی کرد و درشو باز کرد و به عصای زیبای مشکی رنگ خیره شد... به الماس درخشنده ی بلوریش و به طرح حک شده روی اون (taehyung❤jungkook) چقدر دوست داشت اونو به تهیونگ بده و واکنش اونو ببینه ولی حیف که نشد... جونگ کوک زنگ زد و رزرو رستورانو هم کنسل کرد وقتی از برگشتن تهیونگ ناامید شد... دوباره تنها شده بود و کسی که فکر میکرد مثل خودشه هم اونو تنها گذاشته بود، دستی که روی شونش قرار گرفت وادارش کرد از افکارش بیرون بیاد... به جین نگاه کرد و اهی کشید...
جین: اگه بخوای میرم پیداش میکنم و برش میگردونم
کوک: نه..اگه بخواد خودش میتونه برگرده.
جین: شاید...
کوک: لازم نیست دلداریم بدی...برو میخوام تنها باشم...
اون شب فقط تاب و ماه صدای گریه های جونگکوک رو شنیدن...
...
...
...
با شنیدن سرو صدای ازار دهنده ای چشماشو باز کرد و به جای خالی تهیونگ نگاه کرد... دیشب اونقدر خسته بود که نفهمید کی خوابش برد... بعد از خوابوندن تهیونگ مجبور شد تا ساعت دوازده کار کنه و بعد دوباره کنار تهیونگ بخوابه... ساعت گوشیشو چک کرد و بعد از اینکه فهمید نه صبحه از جاش بلند شد و به سرعت از پله ها پایین رفت
خودشو به سالن پایین رسید... تهیونگ ته سالن کنار میز و صندلی های سلف زیر پنجره نشسته بود و زانو هاشو بغل کرده بود از پرستارای کنارش خواهش میکرد بهش نزدیک نشن... با سرعت سمتش رفت و پرستارا بعد از اینکه اونو دیدن از تهیونگ فاصله گرفتن..
هوو: چیشده؟
پرستار: میخواست فرار کنه...نگهبانا گرفتنش.
هوو با عصبانیت به چشمای اشکی تهیونگ نگاه کرد و سمتش رفت... از یقش اونو بالا کشید و بلندش کرد و چشمای عصبیشو به اون دوخت
هوو: چه غلطی میکردی؟!
ادامه دارد...
۶.۶k
۱۹ اسفند ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.