دو پارتی از سوکجین!
پارت½
-شلوغه!..مخصوصا شب کریسمس..برف میباره..همه پالتو لباس گرم پوشیدن..همونطوری ک وارد رستوران میشدن..میشنیدم:
_تولدت مبارک!
_میخوام باهات ازدواج کنم!
_دیگ نمیخوامت..بیا طلاق/کات بگیریم!
_این قرار داد رو امضا کن!
اما خب کم کم غذا ها آماده میشدن..ب ا.ت سپردم ک سفارش هارو ببره سر میز..تا بقیه شون رو آماده کنم..ایندفعه ب طرز متفاوتی..واسم درخشندگی خاصی داشت!ایندفعه..یه هودی سبز یشمی پوشیده بود..یک لحظه نمیتونستم..چشم ازش برندارم!
ا.تویو...**
خیلی سریع سفارش هارو تحویل دادم..خب راستشو بگم..من آدم هیزی نیستما..خدایی میگم..ولی سر اشپزمون..کیم سوکجین!
خیلی دیده میشه!..توی اون لباس مخصوص سفید مشکی..مخصوصا با اون شونه های پهنش..قد بلندش...اما میدونین مشکل کجاس؟!..
زیاد محلمون نمیده..منظورم از محل یعنی محل صگمونم نمیده..اما خب..از دور دوستش دارم..ولی شایعه شد ک دوس دختر داره..اما درموردش هیچی نگفته..ک دروغه یا نه..هروقت میبینمش دستام عرق میکنه..ضربان قلبم بالا میره..زبونم میگیره..ساعت الان ¹²:¹⁰س..ده دیقه دیگ اینجا تعطیل میشه..کل مشتری ها دیگ رفته بودن..ولی خودم عین گاو گرسنم بود..داره خلوت میشه..سوکجین داشت برنامه فردا رو آماده میکرد و ب اشپز ها اعلام میکرد..
-:برنامه امادس..برید بیرون!..
ویوسوکجین...**
اشپزا رفته بودن..از در اشپزخونه ک پامو گزاشتم بیرون..ا.ت رو دیدم..بنظر گرسنه بود..خودمم گشنمم بود..صداش زدم..:ا.ت؟!
:سریع سرشو بالا آورد:بله آقای کیم؟!
-:من گرسنمه..میای باهم غذا بخوریم؟
:با من؟
-:عاره..
:حتما..
'ذلبخند محوی زدم دستشو گرفتم..دستش عرق کرده بود..ظاهرا استرس داشت...تو آشپزخونه وادارش کردم بشینه رو صندلی تا بیام..امام گفت میخواد کمکم کنه..داشتم دوکبوکی درست میکردم..کنارم بود و داشت وسیله هارو آماده میکرد..نگاهی بش انداختم..خیلی دوست داشتم بودنم ک با کسی قرار میزاره یانه؟!..بعد چند دیقه آماده شد..گذاشتمشون رو میز..مشغول خوردن غذا بودیم..بعد متوجه شدم..خیلی وقته داره بم نگا میکنه..سرمو اوردم بالا گفتم:چیزی شده؟بدشد؟!
:نگاه مضطربشو برد یه طرف دیگه با استرس دهنشو باز میکرد تا بگه:نه معلومه ک نه...فقد یه سوال داشتم ازت..
-:درحالی ک ادامه غذاشو میده*بپرس!
:یادته..شایعه شده بود ک تو....دوست دختر داری؟!
-:خب؟!
:خبرش الکیه؟
-:چرا میپرسی؟
:ه..هیچی خواستم بدونم..
-:عاره الکیه..
:نفسی راحت کشید..خنده ای ضایه ای زد ک قضیه رو جمع کنه..*چقد خوب!
-:با نیشخندی نگاش کردم*ولی یه نفرو دوس دارم!بنظرت قبولم میکنه؟
:خندم محو شد...یعنی کی رو دوست داشت؟اما..این با هیچ دختری حرف نمیزد..چطور؟..من ک حواسم بش بود..با لحنی ک مشخص نباشه لب زدم:بستگی داره کی باشه!
-:ش پی ام بدم؟
:هوم..عاره فکر خوبیه..
....
-شلوغه!..مخصوصا شب کریسمس..برف میباره..همه پالتو لباس گرم پوشیدن..همونطوری ک وارد رستوران میشدن..میشنیدم:
_تولدت مبارک!
_میخوام باهات ازدواج کنم!
_دیگ نمیخوامت..بیا طلاق/کات بگیریم!
_این قرار داد رو امضا کن!
اما خب کم کم غذا ها آماده میشدن..ب ا.ت سپردم ک سفارش هارو ببره سر میز..تا بقیه شون رو آماده کنم..ایندفعه ب طرز متفاوتی..واسم درخشندگی خاصی داشت!ایندفعه..یه هودی سبز یشمی پوشیده بود..یک لحظه نمیتونستم..چشم ازش برندارم!
ا.تویو...**
خیلی سریع سفارش هارو تحویل دادم..خب راستشو بگم..من آدم هیزی نیستما..خدایی میگم..ولی سر اشپزمون..کیم سوکجین!
خیلی دیده میشه!..توی اون لباس مخصوص سفید مشکی..مخصوصا با اون شونه های پهنش..قد بلندش...اما میدونین مشکل کجاس؟!..
زیاد محلمون نمیده..منظورم از محل یعنی محل صگمونم نمیده..اما خب..از دور دوستش دارم..ولی شایعه شد ک دوس دختر داره..اما درموردش هیچی نگفته..ک دروغه یا نه..هروقت میبینمش دستام عرق میکنه..ضربان قلبم بالا میره..زبونم میگیره..ساعت الان ¹²:¹⁰س..ده دیقه دیگ اینجا تعطیل میشه..کل مشتری ها دیگ رفته بودن..ولی خودم عین گاو گرسنم بود..داره خلوت میشه..سوکجین داشت برنامه فردا رو آماده میکرد و ب اشپز ها اعلام میکرد..
-:برنامه امادس..برید بیرون!..
ویوسوکجین...**
اشپزا رفته بودن..از در اشپزخونه ک پامو گزاشتم بیرون..ا.ت رو دیدم..بنظر گرسنه بود..خودمم گشنمم بود..صداش زدم..:ا.ت؟!
:سریع سرشو بالا آورد:بله آقای کیم؟!
-:من گرسنمه..میای باهم غذا بخوریم؟
:با من؟
-:عاره..
:حتما..
'ذلبخند محوی زدم دستشو گرفتم..دستش عرق کرده بود..ظاهرا استرس داشت...تو آشپزخونه وادارش کردم بشینه رو صندلی تا بیام..امام گفت میخواد کمکم کنه..داشتم دوکبوکی درست میکردم..کنارم بود و داشت وسیله هارو آماده میکرد..نگاهی بش انداختم..خیلی دوست داشتم بودنم ک با کسی قرار میزاره یانه؟!..بعد چند دیقه آماده شد..گذاشتمشون رو میز..مشغول خوردن غذا بودیم..بعد متوجه شدم..خیلی وقته داره بم نگا میکنه..سرمو اوردم بالا گفتم:چیزی شده؟بدشد؟!
:نگاه مضطربشو برد یه طرف دیگه با استرس دهنشو باز میکرد تا بگه:نه معلومه ک نه...فقد یه سوال داشتم ازت..
-:درحالی ک ادامه غذاشو میده*بپرس!
:یادته..شایعه شده بود ک تو....دوست دختر داری؟!
-:خب؟!
:خبرش الکیه؟
-:چرا میپرسی؟
:ه..هیچی خواستم بدونم..
-:عاره الکیه..
:نفسی راحت کشید..خنده ای ضایه ای زد ک قضیه رو جمع کنه..*چقد خوب!
-:با نیشخندی نگاش کردم*ولی یه نفرو دوس دارم!بنظرت قبولم میکنه؟
:خندم محو شد...یعنی کی رو دوست داشت؟اما..این با هیچ دختری حرف نمیزد..چطور؟..من ک حواسم بش بود..با لحنی ک مشخص نباشه لب زدم:بستگی داره کی باشه!
-:ش پی ام بدم؟
:هوم..عاره فکر خوبیه..
....
۹.۲k
۱۳ اردیبهشت ۱۴۰۳