وقتی تو مهدکودک میبینیش و...
تو عاشق بچه ها بودی همیشه با عشق از خواب پا میشدی و برای رفتن به سرکار خودت و اماده میکردی
اولش تو ایران ... کشور خودت شروع به کار کردی اما موفق نبودی و به پیشنهاد یکی از دوستات به فکر مهاجرت افتادی ... و ... انجامش دادی
تقریبا یک سال شده بود که تو کره جنوبی زندگی میکردی
الان یه مربی مهد کودک موفق بودی
با آلارم گوشیت تکونی به خودت دادی و عین فشنگ پاشدی
از اون روزایی بود که بیش از اندازه انرژی داشتی
رفتی حموم ...به خودت رسیدی .... لباست و پوشیدی و راهی خیابون شدی
ساعت هفت عصر شده بود یک ساعت از تعطیلی مهد کودک گذشته بود اما هنوز کسی دنبال دختر بچه ای که لب پله ها نشسته بود نیومده بود
احساس تنهایی میکرد پس رفتی کنارش نشست
+چطوری خانم خوشگله ؟؟؟
مامان بابات کجان ؟؟؟
بهت نگاه کرد و گفت : نمیدونم ... هر دوشون بخاطر کار زیاد منو یادشون میره...
بغلش کردی و شروع کردی به نوازش موهاش : من مطمئنم هر طور شده سعی میکنن خودشونو برسو....
_ مینجیی... ببخشید دیر کردم
نگاهی به مرد مقابلت انداختی جوون تر از یه پدر دختر حدودا هفت ساله میخورد که با حرف مینجی فهمیدی که ..
×بابایی کو پس ؟ چرا خودش نیومده؟؟؟
مرد مقابلت جوابی ندادی بهش نگاه کردی و دیدی به شکل ناجوری نگاهت میکنه
گلوت و صاف کردی که به خودش اومد .. همینطور که با نگاهی ریز بهت نگاه میکرد شروع کرد به جواب دادن : بابات سر جلسه ی خیلی مهمی بود از من خواست بیام ....... ولی فک کنم از این به بعد خواسته یا نخواسته باید خودم بیارم و ببرمت ...
اولش تو ایران ... کشور خودت شروع به کار کردی اما موفق نبودی و به پیشنهاد یکی از دوستات به فکر مهاجرت افتادی ... و ... انجامش دادی
تقریبا یک سال شده بود که تو کره جنوبی زندگی میکردی
الان یه مربی مهد کودک موفق بودی
با آلارم گوشیت تکونی به خودت دادی و عین فشنگ پاشدی
از اون روزایی بود که بیش از اندازه انرژی داشتی
رفتی حموم ...به خودت رسیدی .... لباست و پوشیدی و راهی خیابون شدی
ساعت هفت عصر شده بود یک ساعت از تعطیلی مهد کودک گذشته بود اما هنوز کسی دنبال دختر بچه ای که لب پله ها نشسته بود نیومده بود
احساس تنهایی میکرد پس رفتی کنارش نشست
+چطوری خانم خوشگله ؟؟؟
مامان بابات کجان ؟؟؟
بهت نگاه کرد و گفت : نمیدونم ... هر دوشون بخاطر کار زیاد منو یادشون میره...
بغلش کردی و شروع کردی به نوازش موهاش : من مطمئنم هر طور شده سعی میکنن خودشونو برسو....
_ مینجیی... ببخشید دیر کردم
نگاهی به مرد مقابلت انداختی جوون تر از یه پدر دختر حدودا هفت ساله میخورد که با حرف مینجی فهمیدی که ..
×بابایی کو پس ؟ چرا خودش نیومده؟؟؟
مرد مقابلت جوابی ندادی بهش نگاه کردی و دیدی به شکل ناجوری نگاهت میکنه
گلوت و صاف کردی که به خودش اومد .. همینطور که با نگاهی ریز بهت نگاه میکرد شروع کرد به جواب دادن : بابات سر جلسه ی خیلی مهمی بود از من خواست بیام ....... ولی فک کنم از این به بعد خواسته یا نخواسته باید خودم بیارم و ببرمت ...
۶.۷k
۱۷ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.