پارت 1
Ayun'pov
بی حوصله نگاهی به اطراف انداختم. بعضیا در حال آرایش کردن بودن، بعضیا حرف میدن و بعضیا درس میخوندن. فقط من بودم که هیچ کاری نمیکردم.
من همیشه تنها بودمو هیچ دوستی نداشتم. همه از من متنفر بودن. حتی خانواده م. چون پدرم از مادرم متنفر بود، از منم متنفر بود. وقتی 6 سالم بود فهمیدم پدرم و زن اولش تا چند سال بچه دار نمیشدن واسه همین پدربزرگم، پدرم رو مجبور به ازدواج مجدد کرد. پدرم با مادر واقعیم ازدواج کرد. ولی یک ماه هم نشد که زن اول پدرم باردار شد. و دو سال بعد هم مادرم، منو به دنیا آورد. ولی وقتی من یک ماهه بودم خبر خیانت مادرم و شوهر عمه م به گوش همه میرسه و پدر و مادرم از هم جدا میشن. پدربزرگم هم منو از مادرم گرفت و به پدرم داد. وقتی فقط 6 سالم بود اولین بار از پدرم کتک خوردم بخاطر اینکه توی مهمونی اشرافیشون یکی از بچه های هم سن و سالم منو از قصد زمین انداخت و با هم دعوا کردیم. یادمه اون شب بعد از اینکه مهمونا رفتن پدرم با چشم هایی که به خون نشسته بود حسابی کتکم زد و بعد حقیقت زندگیمو بهم گفت. متوجه منظورش نشدم ولی وقتی بزرگتر شدم، همه چیو فهمیدم. فهمیدم همه ازم متنفرن. برادر بزرگم، مادر ناتنیم، پدرم. همه. بخاطر اینکه مادرم به پدرم خیانت کرده بود. حتی پدربزرگم چندیدن بار ازمایش DNA گرفت تا بفهمه واقعا بچه ی پدرمم یا شوهرعمم!
غرق فکر کردن بودم که با صدای جیغ مانند هارا از خلسه بیرون کشیده شدم.
_یااا جئون آیون چرا دو ساعته به من زل زدی؟
همه ی نگاه ها به من برگشت. بدون حرفی رومو برگردوندم و نادیده ش گرفتم. هارا خنده ی ناباوری کرد و گفت:
_الان من نادیده گرفتی؟
وقتی دید حتی نگاهشم نمیکنم، از صندلی پایین پرید و اومد بالا سرم ایستاد و گفت:
_میدونی عاقبت نادیده گرفتن من چیه؟
تو صورتم خم شد. نگاه بی حسمو بهش داد که با پوزخند بهم زل زده بود. وقتی هیچ عکس العملی نشون ندادم از یقه م گرفت و محکم از صندلی بلندم کرد. بی هوا مشتی تو صورتم کاشت. اگه هرکی به جای من بود، بقیه بچه ها جلوی هارا رو میگرفتن یا حتی خودم از خودم محافظت میکردم. ولی من جئون آیون بودم کسی که همه حتی خودم از خودم متنفر بودم. بقیه بچه ها با پوزخنده یا خنده بهم نگاه میکردن. بعضیا هم با گوشیشون فیلم میگرفتن. مشت دوباره ی هارا منو از فکر بیرون کشید.
_جئون آیون همیشه انقدر حقیر بودی؟
ضربه ی سوم، چهارم و ضربه های بعدی. شمار ضربه هاش از دستم در رفته بود ولی همچنان بی حس به چشماش نگاه میکردم. پوزخندی زد و دستشو به هوای مشت دوباره بالا آورد. ولی مچش تو دستی گیر افتاد.
سلام لاولیا اینم پارت اول تقدیم به شما لایک و کامنت فراموش نشه💜
بی حوصله نگاهی به اطراف انداختم. بعضیا در حال آرایش کردن بودن، بعضیا حرف میدن و بعضیا درس میخوندن. فقط من بودم که هیچ کاری نمیکردم.
من همیشه تنها بودمو هیچ دوستی نداشتم. همه از من متنفر بودن. حتی خانواده م. چون پدرم از مادرم متنفر بود، از منم متنفر بود. وقتی 6 سالم بود فهمیدم پدرم و زن اولش تا چند سال بچه دار نمیشدن واسه همین پدربزرگم، پدرم رو مجبور به ازدواج مجدد کرد. پدرم با مادر واقعیم ازدواج کرد. ولی یک ماه هم نشد که زن اول پدرم باردار شد. و دو سال بعد هم مادرم، منو به دنیا آورد. ولی وقتی من یک ماهه بودم خبر خیانت مادرم و شوهر عمه م به گوش همه میرسه و پدر و مادرم از هم جدا میشن. پدربزرگم هم منو از مادرم گرفت و به پدرم داد. وقتی فقط 6 سالم بود اولین بار از پدرم کتک خوردم بخاطر اینکه توی مهمونی اشرافیشون یکی از بچه های هم سن و سالم منو از قصد زمین انداخت و با هم دعوا کردیم. یادمه اون شب بعد از اینکه مهمونا رفتن پدرم با چشم هایی که به خون نشسته بود حسابی کتکم زد و بعد حقیقت زندگیمو بهم گفت. متوجه منظورش نشدم ولی وقتی بزرگتر شدم، همه چیو فهمیدم. فهمیدم همه ازم متنفرن. برادر بزرگم، مادر ناتنیم، پدرم. همه. بخاطر اینکه مادرم به پدرم خیانت کرده بود. حتی پدربزرگم چندیدن بار ازمایش DNA گرفت تا بفهمه واقعا بچه ی پدرمم یا شوهرعمم!
غرق فکر کردن بودم که با صدای جیغ مانند هارا از خلسه بیرون کشیده شدم.
_یااا جئون آیون چرا دو ساعته به من زل زدی؟
همه ی نگاه ها به من برگشت. بدون حرفی رومو برگردوندم و نادیده ش گرفتم. هارا خنده ی ناباوری کرد و گفت:
_الان من نادیده گرفتی؟
وقتی دید حتی نگاهشم نمیکنم، از صندلی پایین پرید و اومد بالا سرم ایستاد و گفت:
_میدونی عاقبت نادیده گرفتن من چیه؟
تو صورتم خم شد. نگاه بی حسمو بهش داد که با پوزخند بهم زل زده بود. وقتی هیچ عکس العملی نشون ندادم از یقه م گرفت و محکم از صندلی بلندم کرد. بی هوا مشتی تو صورتم کاشت. اگه هرکی به جای من بود، بقیه بچه ها جلوی هارا رو میگرفتن یا حتی خودم از خودم محافظت میکردم. ولی من جئون آیون بودم کسی که همه حتی خودم از خودم متنفر بودم. بقیه بچه ها با پوزخنده یا خنده بهم نگاه میکردن. بعضیا هم با گوشیشون فیلم میگرفتن. مشت دوباره ی هارا منو از فکر بیرون کشید.
_جئون آیون همیشه انقدر حقیر بودی؟
ضربه ی سوم، چهارم و ضربه های بعدی. شمار ضربه هاش از دستم در رفته بود ولی همچنان بی حس به چشماش نگاه میکردم. پوزخندی زد و دستشو به هوای مشت دوباره بالا آورد. ولی مچش تو دستی گیر افتاد.
سلام لاولیا اینم پارت اول تقدیم به شما لایک و کامنت فراموش نشه💜
۵.۶k
۳۰ دی ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.