p48من جزو خاطرات بدت بودم؟
پرات 48
من جزو خاطرات بدت بودم؟
---------------------------------
پنجرع ی اتاقشو باز کرد تا یکم هوای اتاقش عوض شه...شاید یکم اتاقش از اون حالت دپرس در بیاد و رنگی بشه....
به خورشید که در حال غروب بود خیره شد...ولی وقتی رنگین کمون زندگیش مرد تموم رنگای دنیا رو با خودش برد ...
تموم قشنگیای دنیا رو با خودش برد و از اون به بعد دنیا فقط برای یونگی توی دو رنگ خلاصه شده بود...مشکی و خاکستری....همه چیز بیجون و بی روح و سوخته...
صدای خنده ای درست از جلوی ساختمون اومد....سرشو ب سمت صدا برگردوند و دوتا دختربچه ی کوچیک رو دید که داشتن یه پروانه ی ابی رو دنبال میکردن....صدای خنده شون کل خیابون رو برداشته بود و باعث شد ک حتی یونگی هم لبخند بزنه..سوا همیشه عاشق بچه ها بود ...ولی ب دو ثانیه نکشیده بود که دوباره لبخندش محو شد ...یه ستاره ی نباله دار سریع از گوشه ی اسمون رد شد...سوا همیشه وقتی ستاره ی دنباله دار میدید سریع ارزو میکرد و هیچوقت هم ارزواشو به یونگی نمیگفت...میگفت که اگه ارزوهاتو به کسی بگی دیگه براورده نمیشن...یونگی هم همیشه بهش میگفت که اینا خرافاته و اون هیچوقت با دیدن هیچ ستاره ای ارزو نکرده...ولی هیچقوت به سوا نگفت ک تموم ارزوهای یونگی الان کنارش بود و نفس میکشید....تموم ارزوهای یونگی الان رفته بود و یونگی فقط یه چیز دیگه میخواست ..اهی کشید و زیر لب با خودش حرفی رو زمزمه کرد و حرفاشو به باد سپرد تا اونا رو ب دست سوا برسونه
یونگی:ای کاش میشد فقط یبار دیگه ببینمت....اونوقت دیگه هیچی از خدا نمیخوام...اونموقع چشمامو برای همیشه میبندم...
خودش نمیدونست تصادف بود یا نه...نمیدونست واقعا داره دیوونه میشه یا نع ...خیلی ها توی سئول از این لباسا میپوشن ...و کاملا عادیع یکی رو توی خیابون با هودی گشاد و شلوار جذب مشکی ببینی....ولی برای یونگی هر چیزی یاد اور سوا بود ...بهش خیره شد ک توی کوچع پیچید و از دیدش پنهون شد...یونگی نمیتونست لرزش دست هاشو کنترل کنه....طرز راه رفتنش....بوی تنش که حتی تا اینجا هم میتونست احساسش کنه...همه ی اینا ...
+س...س...سوا
بدون اینکه فکر کنه از کنار پنجره کنار رفت و با سرعت برق پله ها رو یکی دوتا کرد و در خونه رو با شدت باز کرد...مثل کسی که تازه از خواب بیدار شده باشه دویید و وسط خیابون ایستاد...مطمئن بود...مطمئن بود که اون خودش بود....دور خودش سردرگم چرخید...ولی هیچ نشونه ای از وجود کسی توی خیابون نبود....صدای خنده ی بچه ها و بوی تن سوا رفته بود...انگار همه چی یه توهم بود ....یه توهم قشنگ....توهمی که دوباره باعث شد سد اشکای یونگی بشکنه...
+میبینی چع بلایی سرم اوردی؟
دردی که توی صداش بود میتونست حتی کاری کنه که سنگ هم ترک برداره...
+میبینی چی کارم کردی سوا؟میبینی دارم دیوونه میشم؟
گونه ی اشکی شو به سمت اسمون برگردوند ...دیگه حتی نمیدونه به چی اعتقاد داشته باشه...نمیدونه کسی صدای گریه ها و ارزوهاشو میشنوه یا نه...
+سوا تو برای کی ارزو میکردی؟کی ارزوهاتو براورده میکرد؟
خورشید پشت ابرا قایم شده بود و انگار حتی خدا هم خجالت میکشید تا بیاد و یه یونگی نگاه کنه...انگار حتی خدا هم درد این پسر غمگین شده بود و نمیتونست توی چشماش نگاه کنه.
+من اون موقع مسخرت میکردم..میگفتم ارزوهات با چیزای مسخره ای مثل ستاره ی دنباله دار و اینا براورده نمیشن...ولی الان منم ارزو دارم...(یاد اهنگ گیسو کمند افتادم...شتتتت)
+ارزو کردم بیام پیشت...ارزو کردم همه ی اینا یه خواب باشه و فردا صبح که از خواب بلند میشم دوباره لبخندتو ببینم...ولی..
سرشو پایین انداخت ..
+ولی سوا هیچکی به من اهمیت نمیده...از وقتی تو رفتی هیچکی به من اهمیت نمیده....یکی همه ی ارزوهامو ازم گرفت و الانم هیچکدوم از ارزوهامو براورده نمیکنه......سوا ...من میخوام بیام پیشت...
سرشو پایین انداخت و منتظر موند...وقتی هیچ اتفاقی نیوفتاد اشکاشو پاک کرد و یه قدم برداشت و خواست وارد خوابگاه بشه ولی با صدای بوق ممتد ماشینی که ب سرعت نزدیک میشد سرشو برگردوند و ایستاد...
نور ماشین ب شدت توی چشماش بود و هر لحظه نزدیک تر میومد...چشماشو بست و منتظر موند....
ادمین زندسسسسسسسسسسس.....ولی داره کرم میریزههههه
من جزو خاطرات بدت بودم؟
---------------------------------
پنجرع ی اتاقشو باز کرد تا یکم هوای اتاقش عوض شه...شاید یکم اتاقش از اون حالت دپرس در بیاد و رنگی بشه....
به خورشید که در حال غروب بود خیره شد...ولی وقتی رنگین کمون زندگیش مرد تموم رنگای دنیا رو با خودش برد ...
تموم قشنگیای دنیا رو با خودش برد و از اون به بعد دنیا فقط برای یونگی توی دو رنگ خلاصه شده بود...مشکی و خاکستری....همه چیز بیجون و بی روح و سوخته...
صدای خنده ای درست از جلوی ساختمون اومد....سرشو ب سمت صدا برگردوند و دوتا دختربچه ی کوچیک رو دید که داشتن یه پروانه ی ابی رو دنبال میکردن....صدای خنده شون کل خیابون رو برداشته بود و باعث شد ک حتی یونگی هم لبخند بزنه..سوا همیشه عاشق بچه ها بود ...ولی ب دو ثانیه نکشیده بود که دوباره لبخندش محو شد ...یه ستاره ی نباله دار سریع از گوشه ی اسمون رد شد...سوا همیشه وقتی ستاره ی دنباله دار میدید سریع ارزو میکرد و هیچوقت هم ارزواشو به یونگی نمیگفت...میگفت که اگه ارزوهاتو به کسی بگی دیگه براورده نمیشن...یونگی هم همیشه بهش میگفت که اینا خرافاته و اون هیچوقت با دیدن هیچ ستاره ای ارزو نکرده...ولی هیچقوت به سوا نگفت ک تموم ارزوهای یونگی الان کنارش بود و نفس میکشید....تموم ارزوهای یونگی الان رفته بود و یونگی فقط یه چیز دیگه میخواست ..اهی کشید و زیر لب با خودش حرفی رو زمزمه کرد و حرفاشو به باد سپرد تا اونا رو ب دست سوا برسونه
یونگی:ای کاش میشد فقط یبار دیگه ببینمت....اونوقت دیگه هیچی از خدا نمیخوام...اونموقع چشمامو برای همیشه میبندم...
خودش نمیدونست تصادف بود یا نه...نمیدونست واقعا داره دیوونه میشه یا نع ...خیلی ها توی سئول از این لباسا میپوشن ...و کاملا عادیع یکی رو توی خیابون با هودی گشاد و شلوار جذب مشکی ببینی....ولی برای یونگی هر چیزی یاد اور سوا بود ...بهش خیره شد ک توی کوچع پیچید و از دیدش پنهون شد...یونگی نمیتونست لرزش دست هاشو کنترل کنه....طرز راه رفتنش....بوی تنش که حتی تا اینجا هم میتونست احساسش کنه...همه ی اینا ...
+س...س...سوا
بدون اینکه فکر کنه از کنار پنجره کنار رفت و با سرعت برق پله ها رو یکی دوتا کرد و در خونه رو با شدت باز کرد...مثل کسی که تازه از خواب بیدار شده باشه دویید و وسط خیابون ایستاد...مطمئن بود...مطمئن بود که اون خودش بود....دور خودش سردرگم چرخید...ولی هیچ نشونه ای از وجود کسی توی خیابون نبود....صدای خنده ی بچه ها و بوی تن سوا رفته بود...انگار همه چی یه توهم بود ....یه توهم قشنگ....توهمی که دوباره باعث شد سد اشکای یونگی بشکنه...
+میبینی چع بلایی سرم اوردی؟
دردی که توی صداش بود میتونست حتی کاری کنه که سنگ هم ترک برداره...
+میبینی چی کارم کردی سوا؟میبینی دارم دیوونه میشم؟
گونه ی اشکی شو به سمت اسمون برگردوند ...دیگه حتی نمیدونه به چی اعتقاد داشته باشه...نمیدونه کسی صدای گریه ها و ارزوهاشو میشنوه یا نه...
+سوا تو برای کی ارزو میکردی؟کی ارزوهاتو براورده میکرد؟
خورشید پشت ابرا قایم شده بود و انگار حتی خدا هم خجالت میکشید تا بیاد و یه یونگی نگاه کنه...انگار حتی خدا هم درد این پسر غمگین شده بود و نمیتونست توی چشماش نگاه کنه.
+من اون موقع مسخرت میکردم..میگفتم ارزوهات با چیزای مسخره ای مثل ستاره ی دنباله دار و اینا براورده نمیشن...ولی الان منم ارزو دارم...(یاد اهنگ گیسو کمند افتادم...شتتتت)
+ارزو کردم بیام پیشت...ارزو کردم همه ی اینا یه خواب باشه و فردا صبح که از خواب بلند میشم دوباره لبخندتو ببینم...ولی..
سرشو پایین انداخت ..
+ولی سوا هیچکی به من اهمیت نمیده...از وقتی تو رفتی هیچکی به من اهمیت نمیده....یکی همه ی ارزوهامو ازم گرفت و الانم هیچکدوم از ارزوهامو براورده نمیکنه......سوا ...من میخوام بیام پیشت...
سرشو پایین انداخت و منتظر موند...وقتی هیچ اتفاقی نیوفتاد اشکاشو پاک کرد و یه قدم برداشت و خواست وارد خوابگاه بشه ولی با صدای بوق ممتد ماشینی که ب سرعت نزدیک میشد سرشو برگردوند و ایستاد...
نور ماشین ب شدت توی چشماش بود و هر لحظه نزدیک تر میومد...چشماشو بست و منتظر موند....
ادمین زندسسسسسسسسسسس.....ولی داره کرم میریزههههه
۸.۴k
۲۴ بهمن ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.