فیک: real or illusion part16
فیک: real or illusion___part16
رزی: خب....
انیش: هوم....
رزی: از این چند سالی که زندگی میکنی بگو...
=دخترک تلخندی زد و نگاهشو به دختر بزرگتر داد
انیش: من قبل از اینکه پدر و مادرم بمیرن بهترین زندگی رو داشتم...
ولی بعد اونا زندگیم دیگه معنا نداد پرورشگاه بعد توهم و الانم اسایشگاه...
رزی: عزیزم...ناراحت نباش همه چیز و درس میکنم بهت قول میدم قبل اینکه بشه ۲۰ سالت همه چیز درس میشه
انیش: چطوری
رزی: چطوریشو ول کن بهت قول نجاتت میدم تو تنها کس زندگیمی واست هرکاری میکنم عزیزم برات
انیش: ممنونم...
=ناگهان دختر بزرگتر دخترک رو توی بغلش کرد دستاشو دورش حلقه کرد..
رزی: خب...بریم اونجا یه رستورانه
=بعد وارد رستوران شدن یه جایی کنار شیشه نشست و مردی با لباس فرم به سمتوش اومد و منو رو جلوشوش گذاشت
بعد سفارششون مرد رفت...
رزی: مامان بابات باهات خوب بودن
انیش: خیلی خوب بودن اونا فرشته های زندگیم بودن
رزی:خوبه...
=وسط سکوت انیش یهو چشاش با شنیدن اسمش گرد شد
مطمئن شد رزی نیس "انیش"
انیش: توهم شنیدی...
رزی: چیرو,
انیش: عام...هیچی
"انیش بیا"
=با سنگین شدن سرش و از جاش بلند شد
رزی:چیشده حالت خوبه...
انیش: اره خوبم میرم تا دستمو بشورم
رزی: باهات بیام...
انیش:..نه...خوبم...رود میام..
=به سمت دستشویی رفت بعد بستن در به سمت اب رفت و شیر و باز کرد ابی به صورتش زد ولی خوب نمی شد...همه چیز نا واضح شد
خواست از در باز,کنه که خارج بشه"انیش کجا"
و برگشت با زنی که دستش,خونی بود مواجه شد...
انیش:...چیه..چی میخوای...
زن: هیچی اون چشارو میخوام...بببین من چش ندارم...
=بعد نگاهشو به چشاش داد یک رو نداشت و چاقو توی دستش رو دید
زن به سمتش میمود نا خود اگاه بدنش شروع به لرزش کرد روی زمین افتاد تقلا میکرد که نزدیکش نشه اشکا از چشاش سراریز شدن...
انیش: لطفاااااا....ولم...
=با داد گفت و هق هقاش بلند تر شد...
سلاممممم ادامه اش اسلاید بعدی 🛐
جا نمیشد مجبور شدم
رزی: خب....
انیش: هوم....
رزی: از این چند سالی که زندگی میکنی بگو...
=دخترک تلخندی زد و نگاهشو به دختر بزرگتر داد
انیش: من قبل از اینکه پدر و مادرم بمیرن بهترین زندگی رو داشتم...
ولی بعد اونا زندگیم دیگه معنا نداد پرورشگاه بعد توهم و الانم اسایشگاه...
رزی: عزیزم...ناراحت نباش همه چیز و درس میکنم بهت قول میدم قبل اینکه بشه ۲۰ سالت همه چیز درس میشه
انیش: چطوری
رزی: چطوریشو ول کن بهت قول نجاتت میدم تو تنها کس زندگیمی واست هرکاری میکنم عزیزم برات
انیش: ممنونم...
=ناگهان دختر بزرگتر دخترک رو توی بغلش کرد دستاشو دورش حلقه کرد..
رزی: خب...بریم اونجا یه رستورانه
=بعد وارد رستوران شدن یه جایی کنار شیشه نشست و مردی با لباس فرم به سمتوش اومد و منو رو جلوشوش گذاشت
بعد سفارششون مرد رفت...
رزی: مامان بابات باهات خوب بودن
انیش: خیلی خوب بودن اونا فرشته های زندگیم بودن
رزی:خوبه...
=وسط سکوت انیش یهو چشاش با شنیدن اسمش گرد شد
مطمئن شد رزی نیس "انیش"
انیش: توهم شنیدی...
رزی: چیرو,
انیش: عام...هیچی
"انیش بیا"
=با سنگین شدن سرش و از جاش بلند شد
رزی:چیشده حالت خوبه...
انیش: اره خوبم میرم تا دستمو بشورم
رزی: باهات بیام...
انیش:..نه...خوبم...رود میام..
=به سمت دستشویی رفت بعد بستن در به سمت اب رفت و شیر و باز کرد ابی به صورتش زد ولی خوب نمی شد...همه چیز نا واضح شد
خواست از در باز,کنه که خارج بشه"انیش کجا"
و برگشت با زنی که دستش,خونی بود مواجه شد...
انیش:...چیه..چی میخوای...
زن: هیچی اون چشارو میخوام...بببین من چش ندارم...
=بعد نگاهشو به چشاش داد یک رو نداشت و چاقو توی دستش رو دید
زن به سمتش میمود نا خود اگاه بدنش شروع به لرزش کرد روی زمین افتاد تقلا میکرد که نزدیکش نشه اشکا از چشاش سراریز شدن...
انیش: لطفاااااا....ولم...
=با داد گفت و هق هقاش بلند تر شد...
سلاممممم ادامه اش اسلاید بعدی 🛐
جا نمیشد مجبور شدم
۲.۰k
۰۵ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.